#تاوان_بی_گناهی_پارت_60
_برسام جان خوبه؟؟
لبخنده گشادی زد و با پرویی زل زد تو چشمام و گفت:
_عالیه، چرا بد باشه عـــزیــزم...؟؟؟
_اره ،خب چرا بد باشه وقتی باهمچین هولویی(بادست به سرتاپاش اشاره کردم) میپره عــــزیـــزم...!!!!
_میگم که عزیزم عالیه اقامون....
_جااانم...؟؟اقاتون...؟!از کی تاحالا...!!!!
_ازهمین چندوقت پیش تا حالا....
شروع کردیم به کل کل کردن باهم دیگه مثله قدیما....
انگار هیچ اتفاقی این مدت نیافتاده...
انگار ماهنوزم همون دانشجوهای بی قیدو بنیدم...
***
یک ماه بعد
از دربیمارستان اومدم بیرون گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن...
از توی کیفم درش اوردم و عکس ارسان روی صفحه خودنمایی میکرد
لبخندی به عکسش زدم و جواب دادم...
_بله..؟؟؟
_علیک سلام خانوم خانوما... ما حسرت به دل موندیدم از شما جانم بشنویم...
_سلام خوبی؟؟
_منم خوبم خانوم کجایی؟؟
_بیمارستان بودم الان داشتم میرفتم خونه...
_خوب یه کاری بکن...
_چه کاری؟؟
_نرو خونه بیا اینجا باهم بیرم دور دور...
_ولی الان که سرکاری...
_بیخیال سر کار شما بیا من واسه کوچولوی خودم همیشه وقت دارم....
خندیدم
_باشه پس فعلا
_مواظب خودت باش خدافظ
مکالمم که تموم شد سریع یه تاکسی گرفتم به سمت شرکت ارسان راه افتادم
توی این یک ماه گذشته هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده بغیراز اینکه من بطرز فجیعی به ارسان وابسته شدم و محتاج محبتاشم....
یه جورایی به خودم حق میدم...
تو این برهه از زندگیم که همچی رو از دست دادم طبیعیه وابسته کسی بشم...
پدرجونم هنوز هیچ تغیری نکرده همونجوری مونده...
راتین...راستش ازش هیچ خبری ندارم...
چندباری باهام از کلانتری تماس گرفتن و گفتن که درخواست ملاقات با منو داره من ردش کردم و گفتم "نمیخوام بیبینمش"
حس الانم و درک نمیکنم من که یه زمانی بدون راتین نمیتونستم حالا چشم دیدنشم نداشتم....
توهمین افکار بودم که فهمیدم رسیدم به شرکت ارسان
#part_158
پول تاکسی رو حساب کردم ازش پیاده شدم به سمت ساختمون رفتم...
نگهبان که بخاطره چندبار اومدن من به اینجا منو میشناخت از جاش بلندشد و به گرمی باهام سلام کرد منم باروی باز جوابشو دادم....
به سمت اسانسور رفتم و دکمه طبقه مورد نظرمو زدم...
بعداز چند دقیقه جلوی در مدیریت ایستاده بودم...
شرکت ارسان یه شرکت چهارطبقه بود که طبقه اخر اتاق خودش یعنی "مدیریت "بود...
بقیه طبقه ها مختص کارکنانش بود...
یه شرکت بسیار شیک توی یکی از بهترین منطقه های تهران با نمای تمام شیشه که چشم هر مخاطبی رو از دور جذب میکرد...
وارد واحد مدیریت شدم به سمت میزخانوم محمدی"منشی شرکت" رفتم بعداز سلام احوالپرسی گفتم: _خانوم محمدی ارسان هستش؟؟؟
_بله هستن فقط یه کارفوری با وکیل شرکت داشتن برای همین دستور دادن اگه شما اومدین بگم یه چند دقیقه منتظرشون بمونید
باشه ای زیر لب گفتم وبه سمت مبلهای توی سالن رفتم و نشستم روشون به ساعتم نگاه کردم....
نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای در اتاق ارسان به سمت در برگشتم که یه چهریه اشنا دیدم که کنار ارسان ایستاده بود داشت چیزی توی گوشش زمزمه میکرد...
به سمت ارسان رفتم صداش زدم که نگاه هردو به طرف من برگشت
ومن بازم دنبال این توی ذهنم گشتم که این چهریه اشنارو کجا دیدم
وقتی دید دارم نگاش میکنم
اخماشو کشید توهمو گفت:
_سلام خانوم و وکیل ارسان هستم
لبخندی زدم بهش و ابراز خوش بختی کردم
سری برام تکون داد به سمت ارسان برگشت
_خوب دیگه ارسان جان من باید برم
برگشت به طرف من
romangram.com | @romangram_com