#تاوان_بی_گناهی_پارت_59

_همین الان چه طور؟

_هیچی خانوم اخه متوجه نشدم فکرکردم خیلی وقته اومدین..ناهار حاظر گرم کنم براتون...

شالم با کرختی از سرم در اوردم و به سمت پله ها رفتم و درهمون حال گفتم:

_نه ممنون میخوام یکم استراحت کنم فعلا

#part_155



از پله ها بالا رفتم رفتم داخل اتاقم لباسمو که عوض کردم صدای زنگ عمارتو شنیدم....

موهامو مرتب کردم از در رفتم بیرون سر پله ها صدای سایه روشنیدم...

تازه متوجه شدم که چقدر دلم براش تنگ شده و بهش احتیاج دارم....

سریع و تند پله هارو طی کردم...

با سرعت به سمن سالن رفتم..

فقط نجمه و سایه توی هال بود رفتم

_سایه؟؟

بطرفم برگشت من متوجه حلقه‌ی اشک توی چشماش شدم

به طرفم اومد...

محکم منو کشید تو بغلش و با بغض گفت:

_وای دریا، وای من چرا زود نفهمیدم متاسفم عزیزم

سعی کردم جو عوض کنم

باخنده از بغلم کشیدمش بیرون و گفتم:

_خوب حالا توام انگار من مردم اینجوری زاری میکنی....

مثله بچه ها بینیشو کشید بالا و درحالی که اشکشو پاک میکرد گفت:

_خب حالا خره زبونتو گاز بگیر، لال بمیری این چه طرز حرف‌زدنه....

_انقدر حرف نزن برو بشین رو مبل برم برات یه چیزی بیارم....

_نمیخواد من اومدم خودتو بیبنم...

بروبابایی بهش گفتم و رفتم به سمت آشپزخونه...

نجمه زودترازما رفته بود توی اشپزخونه برامون میوه اماده کرده بود....

ازش گرفتم تشکر کردم روبهش گفتم:

_نجمه خانوم اگه میخواید شمابرید استراحت کنید ما خودمون هرچی خواستیم برمیداریم...

لبخندی مثله همیشه به روم زد گفت:

_باشه دخترم خوش بگذره بهتون

نیش خندی زدم زیر لب گفتم:

_هه، حتما خوش میگذره...

#part_156

به سمت سالن رفتم سایه نشسته بود روی مبل با گوشیش حرف میزد من اخر مکالمش رسیدم

_باشه مامان، حواسم هست

_...

_نه قربونت خدافظ

ظرف میوه و اب میوه رو گذاشتم رو میز و نشستم کنارش اونم مثله همیشه شروع کرد به تند تند حرف زدن

_خب بگو بیبینم چی شده؟؟ پدرجونت چی شده اینجوری شد(قیافشو ناراحت کرد) متاسفم واقعا...

اصلا سرش به کجا خورد...؟؟؟

راتین کجاست..؟؟

ارسان چی هنوز باهمید...؟؟؟

اه بگو دیگه دریاااااا....؟!

لیوان اب میوه برداشتم پامو انداختم رو پام و گفتم:

_یکی یکی بپرس جواب بدم...

_اوومم، خب ،خب اول از پدربزرگت بگو چی شد اونجوری شد...

شروع کردم براش تعریف کردن از همچی..

از بیرون رفتن من ارسان..

هل دادن پدرجون توسط راتین...

زندانی شدن راتین‌..

خلاصه از همچی گفتم...

اخرشم فک سایه رو نمیشد جمع کرد...

باهمون دهن باز و بهتش گفت:

_عوضی این همه اتفاق افتاده من چرا بی خبرم

_اخه شما سرتون یه جای دیگ گرم بود

با پرویی زل زد تو چشمام و گفت:

_عه، کجا اونوقت...؟؟!!

#part_157



خونسرد پام انداختم روپام و لیوان اب میومو گذاشتم روی میز و گفتم:

romangram.com | @romangram_com