#تاوان_بی_گناهی_پارت_58
_سلام جناب رادمهر من دریا هستم صبح باهم صبحت کردم
سری برام تکون داد و ابراز خوشبختی کرد بعداز اونم رفت تا پدرجونو بیبینه که بعداز پنج دقیقه اومد بیرون...
رادمهر ازما خدافظی کرد و رفت...
من موندم و ارسان...
ارسان: خوب بانو شما برنامه خاصی دارید.. ؟؟
متجب نگاهش کردم گفتم:
_نه چه طور؟؟
_هیچی گفتم باهم بریم یه ناهاری بخوریم میایی؟
لبخندی زدمو سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم
و باهم به سمت خارج بیمارستان رفتیم
***
بعداز رسیدنمون به رستوران مورد نظر ارسان رفتیم تو نشستیم و منو رو نگاه کردیم و سفارش دادیم...
هر دومون انگار خیلی خیلی زیاد خسته بودیم...
دریا:ارسان؟
سرشو بلند کرد و با لبخند گفت:
_جانم..
_خیلی خسته ای از صورتت مشخصه، دیگه احتیاجی به کسی نیست توی بیمارستان، توام تا الان به من لطف کردی که موندی ولی دیگه احتیاجی نیست....
لبخنده نصفه و نیمه ای زد و نا مطمئن گفت:
_مطمئنی دریا؟من میتونم بمونـــ.....
رفتم وسط حرفش وگفتم:
_ممنونم ازت ولی مطمئنم دیگه احتیاجی نیست....
با تکون دادن سرش موافقتو علام کرد...
بازم به سکوت پیش میرفت که ارسان اینبار سکوتو شکست....
_دریا، دقت کردی من و تو هیچ وقت نتونستیم باهم راجب خودمون صحبت کنیم همیشه حاشیه ها از اصل مطلب برای من تو بیشتر وجود داشته....
نگاهی بهش کردم و دستی به گردنم کشیدم
_ شاید چون ما بیشتر به حاشیه ها اهمیت دادیم تا اصل مطلب
لبخندی زد که صورت خستشو خیلی قشنگ کرد
نگاهی بهش انداختم...
یه پیرهن مردونهی سفید که استیناشو زده بود بالاو سر استیناش مشکی بود
با یه شلوار جین مشکی
مثله همیشه جذاب بود
یه لحظه توی ذهنم این جمله رد شد که....
"من واقعا بهش چه حسی دارم؟؟؟"
واقعا جوابشو اون لحظه نمیدونستم...
باهمی لطفایی که در حقم کرده بود خیلی خیلی ممنونش بود...
ولی خوب نمیدونم حسم بهش چی بود..؟!
توهمین افکار بودم که دستش جلوی صورتش تکون خورد....
ازفکر بیرون اومدم گفتم:
_چیه؟چیزی شده؟
با لبخنده معنی داری گفت:
_نه چی باید بشه مگه؟ فقط نمیدونم یه ساعت تو صورت من دنبال چی میگردی؟؟؟
باتعجب نگاهش کردم و گفتم:
_کی ؟؟من ؟؟؟من روی صورتت دنبال چی میگردم..؟؟؟
_نه یه بنده خدایی بود...اشتباه شد
_میگم... وگرنه من باید دنبال چی باشم تو صورتت تو اخه...
نگاهی بهم کرد که معنش همون"اره خودتی..."خودمون بود
لبخندی زد و سرشو چرخوند
بااینکه خودمم میدونم چه سوتی ناجوری دادم ولی باز خودمو زدم به کوچه علی چپ....
با اوردن غذاهامون دیگه حرفی پیش نیومد و فقط ارسان هی راه به راه گوشیش زنگ میخورد از طرف شرکت و کارخونه.....
هزارتا جای دیگه هی بهش زنگ میزدن فهمیدم که سرش خیلی شلوغه اما بارم بخاطره من از همش زده و اومده اینحا داره باهام ناهار میخوره تا تنها نباشم....
واقعا ازش ممنون بود....
بعداز خوردن ناهارمون ارسان منو رسوند خودشم گفت میره شرکت از اونجا میره خونه...
ازش تشکر کردم و ازش جداشدم و به سمت خونه حرکت کردم...
دروباز کردم رفتم تو...همه جا مثله همیشه ساکت بود دیگه این سکوت داشت عصابمو بهم میریخت...
توهمین افکار بود که باصدای نجمه از جام پریدم
_عه خانوم شمایید؟؟کی اومدین؟؟
به طرفش برگشتم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com