#تاوان_بی_گناهی_پارت_57
هوا روشن شده بود..
گوشیمو که دیگه داشت عربده میزد و برداشتم و بدونه اینکه به صفحه نگاه کنم جواب دادم
_بله؟
که از اون ور خط صدای ارامشبخش ارسان اومد...
_سلام عزیزم خواب بودی بیدارت کردم؟
لبخندی به حرف زدنش زدم گفتم:
_نه دیگه خودم باید بیدار میشدم..جانم کاری داشتی؟
طالبکارانه جواب داد:
_مگه حتما باید کاری داشته باشم که بهت زنگ بزنم خانـــوم؟؟؟
خندیدم و گفتم:
_نه، این چه حرفیه شما صاحب اختیارین....
_امروز میای بیمارستان..؟
آهی عمیقی کشیدم و گفتم:
_مگه میشه نیام؟!
_خیلی خوب، پس یه ساعت دیگه میام دنبالت کاری نداری ؟؟
_نه مواظب خودت باش
_توام، فعلا
بعداز خدافظی با ارسان رفتم دستشویی دست و صورتمو شستم و لباس مناسب پوشیدم و رفتم پایین
نجمه خانوم مثله همیشه تو آشپزخونه بود
بهش سلام کردم که اونم با روی باز جوابمو داد...
نشستم پشت میز شروع کردم به خوردن صبحانه...
چند لقمه بیشتر نخورده بودم
که تلفن زنگ زد
نذاشتم نجمه بره جواب بده خودم از جام بلند شدم رفتم سمت تلفن جواب دادم
_بله؟
صدای یه مرد پیچید توی تلفن
_سلام خانوم منزل پاکزاد؟
_سلام بله بفرماید...
_ببخشید مزاحم میشم من رادمهر هستم دوست و شریک پاکزاد بزرگ
بااینکه نمیشناختمش گفتم:
_اقای رادمهر من نوهشو هستم، امری هست به من بگید...
_چه خوب، میخواستم بایکی از عضای پاکزاد ها صحبت کنم، میخواستم بدونم اتفاقی که برای پاکزاد بزرگ افتاده حقیقت داره
_بله متاسفانه حقیقت داره
_متاسفم خانوم الان وضعیت ایشون چه طوریه حالشون خوبه؟
_فعلا چیزی مشخص نیست پدربزگم توی کما هستن....
_خیلی متاسفم خانوم عزیز حتما امروز میام ملاقاتشون تاخیر مارو هم ببخشید از حقیقت خبر نداشتیم
_خواهش میکنم این چه حرفیه
بعداز اون حرف زدن کسل کننده خدافظی کردم
یارو یکم خل بود چرا اینجوری حرف میزد اخه؟؟
که گذاشتن گوشی تلفن مصادف شد با صدای زنگ در....
به سمت ایفون رفتم با دیدن عکس ارسان با لبخند در باز کردم....
در ورودی رو بازکردم کنارش ایستادم بعداز چند دقیقه قامتش جلوم ظاهر شد
_سلام خوبی؟؟حاظری بریم
لبخندی زدم وسرمو تکون دادم
_سلام اره صبرکن کیفمو بردارم
کیفمو از توی اشپزخونه برداشتم و با نجمه خدافظی کردم با ارسان راهی بیمارستان شدم.....
توی ماشین هردو سکوت کرده بودیم...
آرسان قیافش خیلی خیلی خسته بود...
واقعا عذاب وجدان گرفته بودم که بخاطره من اون اینجوری شد....
وقتی رسیدم بیمارستان باهم به سمت ای سی یو رفتیم...
گان تنم کردم مثله همیشه رفتم کنار تخت پدرجون ایستادم نگاش کردم و توی ذهنم باهاش حرف زدم...
بعداز اینکه پرستارعلام کرد که وقت ملاقات تمومه بیرون رفتم که یه مرد غریبه کنار ارسان ایستاده بود
رفتم جلو که ارسان بادست به من اشاره کرد و گفت:
_بفرماید اقای رادمهر ایشون نوه اقای پاکزاد هستند
عه پس این همون رادمهر که صبح باهاش حرف زدم
به سمتشون رفتم کنار ارسان ایستادم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com