#تاوان_بی_گناهی_پارت_52


_من امادگیشو دارم شما نگران من نباشید بگید خواهش میکنم...

دستاشو توهم کردم و گذاشت روی پاش شروع کرد به حرف زدن

_شاید چیزایی که میخوام بگم تو ذهن هر انسانی نگنجه درسالی اتفافی که برای پدربزگ شما افتاده برای تعداد خیلی کمی پیش میاد...

اینجوری که من فهمیدم ایشون از پله ها افتاد و سرشون ضربه دید...

لحظه ای همکارای ما رسیدن علائم بدنی ایشون به صفر رسیده...

ولی ...

با بی حالی گفتم

_ولی چی...؟؟؟

گلشو صاف کرد و گفت

_موقعه ای که ایشونو رسوندن به بیمارستان علائم حیاتیشون دوباره برگشته

#part_140



انقدر توشوک حرفش بودم که بی توجه به اینکه تو بیمارستانم باصدای بلند گفتم

_چی؟؟؟؟

دکتر بازم لبخندی زد گفت

_میدونم شکه شدی شکه چه عرض کنم....

من متاسفم بابت استرسی که به شما وارد شده ولی باور کنید تقصیر ماام نبود بدن پدربزرگتون خودش علائم حیاتیش برگشت

با ناباوری به دهن دکتر زل زده بود

_راست میگین؟؟یعنی الان میتونم بیبینمشون حالش چه طوره؟؟؟

دکتر نفسشو بیرون داد و گفت

_و رسیدیم به جاهای سختش

_جای سختش چیه؟!

_متاسفانه پدربزگتون به دلیل ضربه که به سرش خورده الان توی کما هستن....

بابهت گفتم

_تا چه مدت؟؟؟

_معلوم نیس یه زمانی دو روز یه زمانی دوسال اون دیگه بستگی داره به بدن بیمار

درحالی که اشکم از گوشه چشمم می اومد گفتم

_میتونم بیبینمش

با لبخند جوابو داد

_چرا دخترم حتما فقط یه مدت کوتاه

_چشم ممنونم ازتون

#part_141



با خوشحالی لبخندی زدم خواستم از جام بلندشم

که یه دفعه دکتر باخنده گفت

_کجا کجا..خانوم کوچولو؟؟هنوز سرمت تموم نشده خانوم پاکزاد یکم صبر کنید تا سرمتون تموم بشه بعد برید پدربزرگتونو بیبینید....

چاره ای نبود..سرمم یکم درد میکرد برای همین به حرف دکتر گوش دادم وصبرکردم تا سرمم تموم بشه...

سری برای دکتر تکون دادم

روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم....

***

نمیدونم چقدر گذشته بود که با نوازش دستی روی صورتم از خواب بیدارشدم....

دلم نمیخواست چشمامو باز کنم...

اما اون دستی که روی صورتم بود انگار خیال کنار کشیدن نداشت....

اروم لایه چشمامو باز کردم و تصویر تار ارسان و دیدم که بالبخند داشت نگام میکرد...

لبخندشو عمیق تر کرد با دیدن چشمای بازم و گفت

_پاشو دیگه خانوم کوچولو سرمت تموم شده مگه نمیخواستی پدر بزرگتو بیبینی...؟

یکم از تخت خودم کشیدم بالا وگفتم

_سرمم کی تموم شد؟میتونم الان پدرجونو بیبینم..؟؟

یه حسی تو چشماش اومد با شنیدن اسم "پدرجون" یه حس بد یه چیزی که درکش نمیکردم ولی به خوبی حسش کردم

برخلاف چشماش که اتیشی بود لبخندی زد وگفت

_یه ده دقیقه ای میشه...الان اگه حالت خوبه میتونی بیبینیش

#part_142



سعی کردم از فکر اون چشمای طوفانی بیام بیرون...

اصلا شاید ضایده افکار خودم بود...

نمیدونم...

برای دوری از این افکار لبخنده یخیشو جواب داد واروم سرمو به نشونه مثبت تکون دادم....

با کمک ارسان از روی تخت اومده پایین ولی به محضه اینکه پام گذاشتم روی زمین تمام اتاق دور سرم چرخید چشمام سیاهی رفت...

ارسان که متوجه حالم شده بود محکم بازومو گرفت منو یه جورایی تو بغلش گرفت


romangram.com | @romangram_com