#تاوان_بی_گناهی_پارت_51
هنوز از شوک حرفای نجمه تمام تنم تیر میکشه
با دستام روی صورتم کشیدم...
توهمون حالت بودم که تقه به در خورد یکی واردشد
سرمو بلند کردم...
نجمه بود....
ولی برعکس تصورم نه مشکی تنش بود نه از گریه خبری بود...
نمیدونم چی شده بود؟!
اونکه داشت خودشو دم عمارت میزد و میکشت پس چی شده
انگار تازه منو دید سریع اومد به طرفم همینطوری که دست سالمم تو دستش بود گفت
_وای خانوم بهوش اومدین خدارو شکر...خدارو صدهزار مرتبه شکر
اروم با صدایی گرفته صداش زدم
_نجمه پدرجون...
برخلاف تصورم به جای اشک لبحندی عمیق زد گفت
_وای خانوم خداروشکر خدا بهمون رحم کرد حالشون میگن خوبه
مثله منگا نگاش کردم
_چی..؟!
_صبر کنید..الان میگم دکترشون بیاد باهاتون حرف بزنه....
بدون اینکه به من اجازه حرف زدن بده از در رفت بیرون...
یعنی چی اخه...
خودم دیدم اون جسمی که یه ملافه سفید روش بود
داشتن میزاشتنش توی آمبولانس
مگه میشه اخه...
سرم ازاین همه فکر درحال انفجار بود...
باز شدن در مجال فکارو خیال بیشترو نداد...
فکر کردم دکتره ولی بادیدن شخص روبه روم ناخوداگاه لبخندی محو روی لبم نشست
#part_138
باخوشحالی به طرف اومد...
قبل از اینکه به من محلت بده منو کشید تو بغلش
با شک دستمو گذاشت روی بازوش که دور تنم حلقه شده بود....
هنو از این شک در نیومده بودم...
که با بوسه که به موهام زد رفتم تو کمااااا...
این الان چی کاااار کرد دقیقا...؟؟؟
اروم تو گوشم گفت
_خداروشکر که بهوش اومدی کوچولوی من منو نصف عمر کردی که تو
تنها کلمه که میتونست اون لحظه بگم این بودکه
"چقدر خوبه گاهی یکی باشه که نگرانت بشه"
اروم گفتم
_چه خوبه که هستی.....
نمیدونم شنید یا ولی حلقه دستاش دورم تنگ تر شد...
تو همین حالت بودیم که تقه به در زده شد
ارسان با طمنینه ازم جدا شد کنارتخت ایستاد...
نجمه خانوم با یه دکتر میانسال وارد اتاق شدن
نجمه نیم نگاهی به ارسان انداخت سرشو انداخت پایین
با حرفی که دکتر زد دیگه وقت حلاجی رفتاراشونو نداشتم
_خوب خانوم پاکزاد حالت خوبه ایشالله
لبخندی به لحن ارومش زدم و گفتم
_یکم سر درد دارم ولی حالم خوبه
_خب خداروشکر سردردتونم فقط بخاطه شوک عصبیه که تا چندساعت دیگه خوب میشه
با گیجی گفتم
_اقای دکتر پدربزرگم ؟؟؟
لبخندی زد گفت
_من باید یه توضیحی به شما بدم
بعدبه ارسان و نجمه نگاه کرد
_ممنون میشم تنهامون بذارید
#part_139
بعداز رفتن نجمه و ارسان دکتر اومد کنار تختم روی صندلی نشست و گفت
_راجب پدربزگتون باید یه موردی رو بهتون بگم که نمیدونم تو وضعیت شما درسته یا....
نذاشتم حرفش تموم بشه سریع گفتم
romangram.com | @romangram_com