#تاوان_بی_گناهی_پارت_36
با جیغی که زد یه قدم عقب رفتم
-دریا فرار کن فقط جلو چشمم نباشی
منم فرارو بر قرار ترجیح دادم از اون طرف دور شدم
****
بلخره مهمونی باهمه جیغ جیغای سایه تموم شد
وقت رفتن که شد سایه خیلی اسرار کرد که بمونم ولی من خونه پدرجونو ترجیح دادم،البته نه که خونه سایه اینا بد باشه ولی من تو عمارت راحت تر بودم
به سمت سایه که بغل در ورودی بود داشت از همه خدافظی میکردم رفتم
درحالی که بغلش کردم گفتم
-مرسی سایه جونی خیلی خوش گذشت ،بعد چندماه غم واقعا به این مهمونی احتیاج داشتم
لبخند مهربونی زد گفت
-فدات دوست جونی فقط امشبو اینجا بمون دیگه باشه؟؟؟
-نه سایه ترجیح میدم برم عمارت مزاحم شماهم نشم هممون خسته ایم نیاز به استراحت داریم
اخم بامزه خوردنی کردو گفت
-بیشور به توهم میگن رفیق من واسه اینکه این همه کارو تنها انجام ندم گفتم بمون وگرنه من تواتاق خواب خودمم به زور جا میشم
خنده ای کردم
میدونستم همه این حرفاش از شوخیه منظوری نداره
درحالی که بوسش میکردم شب بخیری بهش گفتم
-سایه فردا صبح بهم زنگ بزن بیام اینجارو باهم تمیز کنیم،به نوعی میخوام خونتون تلپ شم
لبخندی زد
چشــــم کشیده ای گفت
بعد از شب بخیر سایه از خونشون بیرون اومدم
صبح باصدای مهیبی و بعدش بدن درد از خواب بیدار شدم و فهمیدم
بعله از تخت پرت شدم پایین
فوش زیر لبی به شانسم دادم درحالی که بازوهامو میمالیدم از جام بلند شدم گوشیمو برداشتم ساعتو نگاه کردم
اووووف چقد خوابیده بودم
ساعت11:30بود
به سمت سرویس بهداشتی اتاقم رفتم
یه مشت اب به سرم پاشیدم که خوابم بپره بعدش دستو صورتمو شستم از روشویی بیرون اومدم
دستو صورتمو با حوله خشک کردم
روی تخت نشستم
بافکر دیشب حرفای سایه قهقه بلندی زدم
چقد این دختر بامزه دوست داشتنی بود
دوباره یاد ارسان افتادم
باخودم گفتم اع دریا انقد بهش فکر نکن شاید دوست دختر داشته باشه اصلا شاید زن داشته باشه
با فکر کردن به اینکه زن داره یا دوست دختر دلم گرفت
ولی باخودم گفتم اونکه حلقه دستش نبود
سعی میکردم بااین حرفا خودمو توجیح کنم
از روی تخت بلند شدم لباسامو عوض کردم و تصمیم گرفتم یه سر به سایه بزنم
مانتو شلوارمو تنم کردم موهامو دم اسبی بستم
خط چشم ریملی زدم با یه برق لب
خوب ارایشم تکمیل بود کیف دستیه کوچیکمو برداشتم از اتاق بیرون اومدم
وسط پله های عمارت بودم که یادم افتاد گوشیمو نیوردم
بی حوصله به سمت اتاقم رفتم
درو باز کردم با چشم دنبال گوشی گشتم روی میز ارایشی بود
برش داشتم از اتاق خارج شدم
از پلها پایین اومدم
تصمیم گرفتم ساعتو نگاه کنم اگه مناسب نبود نرم خونشون
تازه ساعت یک بعد ظهر بود باخودم گفتم نه ناهار خوردم نه صبحونه باید از بیرون یه چیزی برای خودم بخرم
یدفعه چیزی یادم افتاد منکه داشتم ساعتو چک میکردم دیدم برام مسیج اومده
قفل صفحه رو باز کردم
با تعجب خیره به گوشی بودم به شماره ناشناسی که گفته بود
-سلام صبحتون بخیر مادمازل
امروز میتونم ببینمتون؟
ساعت پیام مال 10صبح بوده شمارشون نمیشناختم یه شماره ای که به رند گفته بود زکی....
حتما اشتبا گرفته من که کسی شمارمو نداره که نشناسمش...
بی حوصله تندتند براش تایپ کردم
"سلام،اشتباه گرفتید"
یکی نیست بگه اخه خنگ خدا توکه نمیدونی کیه که میگی اشتباه گرفتی
romangram.com | @romangram_com