#تاوان_بی_گناهی_پارت_34


راجب مهمونی از خود سایه سوال کردم که چه لباسی مناسب تره که اونم بهم گفت یه لباس شب و ازاین چیزا..

لباس شب و زیاد توی کمد داشتم که هیچ کدوم استفاده نشده بود

نیازی به خرید نبود همونایی که داشتم خوب بود...

درکمدو باز کردم میان لباسامیگشتم ولی چیزی نظرمو جلب نکرده..

خسته شده بودم انقدرکه رگالارو بالا پایین کرده بودم

هرچی میگشتم کمتر پیدا میکردم

که بلاخره یه لباس صورتی رنگ نظرمو جلب کرد

البته فقط اولش از رنگش خوشم اومد وبعداز اینکه از توی کمد درش اوردم دیدم طرح جالبی داره

خوشم اومد ازش

یه لباس که قدش بلند بود واز پشت دنباله داشت روی کمرش یه کمربنده صورتی نگین دار میخورد

یه کت کوتاهم رو لباس میخورد که اندازش تا زیر سینه بود...

درکل خوشگل بود

تصمیم گرفتم همینو بپوشم

یه دوش سریع گرفتم اومدم نشستم جلوی ایینه و به صورتم خیره شدم چشمام خیلی بی روح بود باید یکم روش کار میکردم

یکم کرم روی صورتم زدم سایه صورتی سفید زدم پشت پلکام و یکم رژ گونه صورتی کم رنگ و یه رژصورتی و برق لب

موهامم با اتو مو صاف کردم و کج ریختم سمت چپم

لباسمو پوشیدم

کیف دستی کوچیک سفید رنگو برداشتم و سریع پایین رفتم

داشتم از پله ها پایین میرفتم که یه دفعه راتین دیدم نشسته روی مبل داره با لبتاپش کار میکنه...

بی توجه بهش خواست از در برم بیرون که صداشو شنیدم

_اوقوربخیر سرکارخانوم کجا این ساعت بااین تیپ و قیافه

طلبکار برگشتم طرفشو گفتم

_باید به تو جواب پس بدم؟؟؟

#part_100



اخماشو کشید توهمو گفت

_جواب منو بده کدوم گوری داری میری این وقت شب

_اول اینکه ساعت تازه8دوم اینکه به شما هیچ ربطی نداره پدجون در جریانه

_کجا داری میری میگم؟؟

_ای بابا عجب ادم زبون نفهمی هستیا میگم به توچه

بعداز این حرفم یه جوری دادزد که پدرجون ونجمه سریع اومدن توی سالن

_میگم داری کدوم قبرستونی میری با این سرو شکل

منم مطابقش جیغ زدم

_به تو هیچ ربطی نداره

بعداز این حرفم بدون اینکه اجازه ی حرف زدن به کسی بدم از خونه به سرعت زدم بیرون

****

جلو در سایه اینا از لکسوزه سفیدم پیاده شدم.

درحالی که نگاهی به دورو اطرفم مینداختم باخودم گفتم چه ماشینایی

ماشین من پیش اینا جوجه هم نبود

به سختی یه جای پارک پیدا کردم..

ماشینو پارک کردم درحالی که از ماشین پیاده میشدم گفتم خداامشبو به خیر بگذرونه

جایی که من ماشینو پارک کرده بودم با خونه سایه اینا کمی فاصله داشت...

بااون کفشای پاشنه دار سختم بود این همه راهو برم

ولی باهرجون کندنی بود رسیدم جلوی درشون

درباغشون باز بود

درحالی که داخل میشدم داخل باغم سرکی کشیدم و نگاهی انداختم

همه چیز عادی بود

منم یه چیزیم میشه ها انتظار دارم الان اینجا جن‌وپری ظاهر بشه

لبخندی به تصوراتم زدم

به خودم که اومدم دیدم فاصله ی باغ تا خونشونو تموم کردم جلوی درخونه هستم

راستش کمی استرس داشتم و یه کمی دلشوره ولی اهمیتی ندادم

درخونه رو باز کردم و داخل شدم

باخودم گفتم باید توجهی به دلشورم نداشته باشم و باسایه امشبو خوش باشیم

اما غافل از اینکه اون مهمونیه کوفتی‌ لعنتی مسیر زندگی منو تغییر داد.......



جلوی در ورودی مستخدم مانتو و شالم ازم گرفت ...

خودم یکم مرتب کردم وارد سالن شدم

با وارد شدنم چندتا سر به طرفم برگشت

که استرس بدی گرفتم...


romangram.com | @romangram_com