#تاوان_بی_گناهی_پارت_33
بابی خیالی جواب داد
_خیلی خوب بابا حالا حرص نخور جیگر شیرت خشک میشه بچت بی غذا میمونه
بااین حرفش سرخ شدم از عصبانیت هرچند خندمم گرفته بود
جیغ زدمم
_میــــکـشـمــت سایهههه
باخنده از دستم فرار کرد...
مثله بچه ها دنبال هم میکردیم
هی الکی تهدیدش میکردم که وایسه وگرنه بگیرمش میکشمش اونم زبونشو مثله نی نی کوچولوها برام در میورد فرار میکرد
توهمین گیرو دار بودیم که یه دفعه در اتاق سایه باز شد
همون جایی که بودیم زدیم رو استپ
مادر سایه داشت با تعجب به ما نگاه میکرد
یه نگاه به وضعیتی که توش بودیم انداختم
من در حالی که یه دمپایی روفرشی دستم گرفته بودم پایین تخت ایستاده بودم
سایه ام رفته بود بالای تختو برای ادا در می اورد
هرجفتمون سری به خودمون اومدیم...
پیش خودم گفتم بهتر خودمو بزنم به بیخیالی اینجوری بهتر
سایه ام که کلا مادرزاد بیخیال نشست رو تخت و گفت
_جانم مامان جان کاری داشتین
مامان بیچارش هنوز تو هنگ بود ...
لبخندی الکی زد و گفت
_میخواستم بیام کارت دعوت مهمونی رو به دریا جان بدم که ماشالله با چه صحنه ای مواجه شدم
با کنجکاویی پرسیدم
_چه کارتی؟؟
مادر سایه بالبخند به طرف اومدو گفت
_یه جشن واسه ورود سایه به ایران میای دیگه دریا جان
اومدم جواب بدم که سایه با بیخیالی گفت
_مگه میتونه نیاد کارتم نمیخواد ایشون مهمون ویژه منه
به لحنش لبخندی زدم روبه مادر سایه گفتم
_بله حتما میام
مادر دریا باخوشحالی گفت
_عالیه بیا عزیزم اینم کارت هرچند تو مهمون ویژه ای
#part_98
لبخندی به مهربونیش زدمو کارت ازش گرفتم و تشکر کردم .....
یه مهمونی خوب بود....
حداقلش این اینکه تو روحه ای افسردم خیلی تاثیر داره..
خیلی....
اون روز تو خونه سایه اینا خیلی بهم خوش گذشت خیلی زیاد
طوری که واقعا دلم نمیخواست برگردم به اون عمارت افسرده..
*****
فردا روز مهمونیه قبلش باید به پدرجون اطلاع بدم بگم که میخوام کجا برم
به سمت اتاق پدرجون حرکت کردم و تقه ای به در اتاقش زدم و با شنیدن بفرماییدش وارد شدم
سرشو از روی کاغذایی که جلوش ریخته بود بلند کرد و با لبخند روبه من گفت
_جانم عزیزم چیزی شده؟؟
روی مبل نشستم و گفتم
_نه چی باید بشه مثلا خیالتون راحت چیزی نشده فقط اومد یه چیزی بهتون بگم
_بگو عزیزم من سرتا پا گوشم
_راستش همسایه منو که یادتونه سایه توی انگلیس باهم همسایه بودم؟؟؟
_اره یادمه خوب؟؟
_هیچی،از انگلیس اومده پدرومادرش برای ورودش یه جشن کوچیک گرفتن منم و هم دعوت کردن حالا میخواستم بهتون اطلاع بدم که اگه اجازه میدید من برم مهمونیشون
پدرجون لبخندی زد و با اطمینان گفت
_اون زمانی که راتین اومد پیش تو تا برات تولد بگیره مثله اینکه این همسایه شمارو دیده و گفت که خیلی دختره خوبیه از اونجایی که خودتم دختر عاقلی هست پس مشکلی نیست عزیزم میتونی بری
لبخندشو جواب دادمو با خوشحالی گفتم
_وااای مرسی پدرجون ممنونم ازتون
پدر جون با لحنی که غمگین بود ولی سعی داشت شادنگهش داره گفت
_اگه میدونستم که یه مهمونی انقدرخوشحالت میکنه خودم حتما دست به کار میشدم
#part_99
لبخنداز روی لبم پاک شد کش اومدن قیافمو حس کردم سعی کردم عادی باشم برای اینکه پدرجون نفهمه سریع دوباره تشکر کردم و یه جورایی از اون اتاق فرار کردم
****
romangram.com | @romangram_com