#تاوان_بی_گناهی_پارت_32


_سلام دخترم،دشمنت شرمنده باباجان این چه حرفیه

لبخندی به روش زدم که مادر سایه با ذوق گفت:

_سلاااام عزیزم،پس دریا تویی سایه خیلی خیلی زیاد ازتعریف کرده خوشحالم که میبینمت من مادر سایه ام

به همون مرد مسن اشاره کرد و گفت

_ایشونم پدر سایه اس

وبه همون پسری که سایه رو صدا کرده بوداشاره کرد وادامه داد

_وایشونم پسر عموی سایه هستش برسام عزیز

باهمشون دست دادم و ابراز خوشحالی کرد

موقعه برگشت به اصرار سایه مجبور شدم برم خونشون هرچند خودمم از خدام بود

از اون محیط خفقان اورد فرار میکردم...

حتی شده بود یه ساعت

از فرودگاه بیرون زدیم و من با ماشین خودم دنبال ماشین پدر سایه حرکت کردم و به سمت خونشون روندم

****

#part_95



توی اتاق سایه بودم...

خونشون عالی بود یه خونه خیلی دلباز و خوشگل با پر از مهربونی

بنظر من بهترین جا بود برای زندگی...

اتاق سایه مثله اتاق دخترای 15ساله بود پر از عروسک های مختلف کاغذ دیوارهای صورتی

تختی بار روتختی با طرح پرنسس های دیزنی

یه کلمه دخترونه دخترونه

ادم که واردش میشد فکر میکرد اومده مهد کودک

داشتم همین طوری در و دیوارو نگاه میکردم که سایه با یه سینی پراز میوه و اب میوه و از این چیزا وارد اتاق شد

بلندشدم سینی و ازش گرفتم و گفتم

_یعنی من عاشق این اتاقتم اصلا دیونشم به مولا

خیلی ریکس اومد نشست رو تخت و گفت:

_میدونم ، اتاق من تکه کسی مثله شو نداره مثله خودم میمونه

_ارررررره خیلیییییی، خودتم تکی اینارو ول کن ،زشت شدا تازه از سفر اومدی من مزاحم خودت و خانوادت شدم

یه سیب برداشت و گاز زد درهمون حالت گفت:

_بشین بینیم باوووو، (ادای منو در اورد)مزاحمتون شدم زشت شد واسه من لفظ قلم حرف میزنه حالا تا چند روز پیش میخواست بره دور دور

غش غش به حرفش خندیدم مخصوصا کلمه دور دور که اشاره ای بود به حرفی که توی انگلیس باهم زدیم

اه‍ی کشیدم....

چه روزای خوبی بود واقعا عالی بود

سایه انگار متوجه حالم شد

اومد کنارم دستمو گرفت و گفت:

_دریااا چی شده؟؟!!! این دریا مثله اون دریاایی نیست که از پیش من رفت چی به سرت اومده اینجا خیلی عوض شدی

لبخنده غمگینی زدم

_از کجاش بگم ..ای کاش نمی اومدم ایران خودمم نمیدونم سایه داره چی میشه فقط اینو میدونم که اتفاقی داره میوفته که...

#part_96



سایه با نگرانی دستمو فشرد و گفت:

_که چی؟؟؟ منظورت ازاین حرفا چیه چی داره میشه مگه؟؟!!!!

_میگم که خودمم نمیدونم ولی مطمئنم اتفاقی داره میوفته که نه‌برای من نه برای راتین و پدرجون عاقبت خوبی نداره

_تو از کجا میدونی خرههه اصلا تعریف کن ببینم چی شده

بعداز چند هفته سفره دلمو برای یکی باز کردم و شروع کردم به حرف زدن همه چی رو براش تعریف کردم بدون کم و کاست

برای مهم نبود که چه فکری میکنه با چه نظری داره مهم برام این بود که بلاخره این قفل بشکنه و درد دلمو به یکی بگم...

بعداز تموم شدن حرفا...

سایه فقط تا ده مین مثله جن زده هامنو نگاه میکرد

اخرسرم گفت

_تو!؟تو چی گفت؟!یه یار دیگه بگوو

خسته جواب دادم

_سایه تو که خنگ نبودی یه بار تعریف کردم، بگیر دیگه

_خود خرتم بودی جای من شاخ در می اوردی اخه خرهههه این همخ اتفاق افتاده تو الان داری به من میگی بعدشم من خودم راتین و دیدم اصلا بهش نمیخوره تو این خطا باشه... اخه تواز کجا میدونی که منظورش از پیری پدرجونته یا منظورش از عزیز دردونه تویی واقعا از کجا میدونی شاید اینا افکار خودته

_بچه نشو سایه میفهمی داری چی میگی ما هیچ فامیلی نداریم تا اونجایی که من میدونم راتینم با شخص خاصی معاشرت نمیکنه چه برسه به اینکه طرف پیرم باشه...

بعداز شنیدن حرفام یه چند مین سکوت کرد بعدش گفت:

_با اینکه حرفات منطقی نیستش ولی خب حرف تو درست حالا باید چی کار کنیم به نظرت

#part_97



_من دارم به تو میگی ازت میخوام بگی چی کار کنم اون موقعه تو به من میگی باید چی کار کنیم؟؟؟


romangram.com | @romangram_com