#تاوان_بی_گناهی_پارت_31

_بله مطمئن مطمئن شما ناراحت نباشید

با لبخند جوابمو داد هرسه مشغول خوردن صبحانه شدیم

بعداز صبحانه چون بدنم هنوز درد میکردو خسته بودم خواستم به اتاقم برم تا یکم خبر مرگم استراحت کنم

که راتین عین عجل معلق جلوم سبزشد...



داشتم وارد اتاقم میشدم که بازوم از پشت کشیده شد

به پشت برگشتم چشمای سردمو قفل کردم توی چشمای عصبی راتین و گفتم

_مریضیی نه؟؟؟واقعا نمیفهمی حالم خوب نیست چی کار داری بگو سریع؟؟

بی توجه به حرفم با خشم و عصبانت گفت

_چته؟؟؟

باتمسخر گفتم

_جااان؟!!!ببخشیدمتوجه نشدم جناب



ازلایه دندونای قفل شدن غرید

_دارم به زبون ادمیزاد بهت میگم چه مرگته من که ساده نیستم مثله پدرجون هرچی گفتی سر میزو باور کنم



با بی تفاوتی شونه ای بالا انداختم و گفتم

_مشکل خودته که شکاکی بعدشم اگه چیزیمم باشه به شما هیچ ربطی نداره دخالت نکن الکی پس ،الانم بازمو ول کن میخوام برم بخوابم...

بازمو یه فشار محکم دادم که تمام استخونای بدنم درد گرفت و بعدولش کرد

درهمون حال گفت

_نگوبه درک بلاخره که میفهمم اونموقعس که باید یه جواب قانع کننده بهم بدی چون من راحت خر نمیشم

پوزخندی بهش زدم رفتم توی اتاق در تو صورتش بستم

نفس حبس شدمو دادم بیرون

نمیدونم باید چی کارکنم؟؟؟

واقعا گیجم....

چه طور میتونم تلفن اونشب راتین یا دیدنش با نجمه و از همه مهم تر اون اخطار از سمت اون مرد فراموش کنم

هه..اصلا میتونم فراموش کنم....؟؟؟!!!

#part_93



بلاخره روز اومدن سایه رسید

خیلییی خوشحالم واقعا خوشحالم

امروز حسابی به خودم رسیدم و تیپ زدم وبه قول معروف خوشگل کردم ...

یه دست گل خوشگلم که از قبل سفارش داده بودم و سر راهم گرفتم با سرعت به سمت فرودگاه روندم

***

توی سالن انتظار منتظر ایستاده بودم تک و تنها

چون خانواده سایه رو نمیشناختم واسه همین منتظر بودم تا خود سایه بیاد

هرچی چشم دوختم به جایی که مسافرداشتن ازش می اومدن

سایه نبود که نبود...

نزدیک یه ساعتو خورده ای اونجا ایستاده بودم ولی هیچ خبری نبود

یه بار دیگه به ساعت مچیم نگاه کردم

آهی کشیدم خودمو اینجوری قانع کردم که شاید منو ندیده

داشتم از دره خروجی فرودگاه خارج میشدم که دستی به شونم خورد

برگشت من همانا و فرو رفتن تو آغوش یکی ام همانا

باتعجب شخصی که با شعف بغلم کرده بودو نگاه کردم

من از هزار فرسنگی ام میتونم این موجود دوست داشتنی و بشناسم

وقتی خوب بغلم کرد و تفیم کرد با عصبانیت رو کرد بهم و گفت

_عوضییییییی داشتی میرفتی؟؟؟

بدون اینکه منو بیبینی من خرو بگو یه ساعت دارم دنبال کی میگردم

خندیدم بعداز مدت ها یه خنده واقعی

_علیک سلام خوش اومدی به کشورت... فداتشم توخوبی؟ منم خوبم!!! انقدر حالمو نپرس شرمندت میشم بخداااااا عشقممم

_خب حالا بیخیال این حرفا این گلی که دستت ماله منه دیگه هاااان؟؟؟مگه نه ماله منههه؟؟؟

_اره خانوم ماله شماس فقط تروخدا آبرو داریم اینحوری هوار نکش وسط خیابون

بی توحه به حرفم دست گلو ازمن گرفت مشغول بو کردنش شد که با صدای شخصی برگشتم وبه پشت سایه که تاحالا دقت نکرده بود نگاه کردم

_سایه جان دوستتو دیدی مارو یادت رفت،بابا بخدا ماام ادمیم هاااااا

#part_94



یه خانوم و اقایی تقریبا میانسال و یه پسر حدودا30ساله کنارهم ایستاده بودن...

سایه رو کنارزدم و با خجالت به سمتشون رفتم و خجل گفتم:

_سلام، خوب هستین شرمنده من حواسم پرت شده ندیدمتون من دریا هستم دوسته سایه

اون اقای مسنی که به نظر می اومد پدر سایه باشه با مهربونی گفت:

romangram.com | @romangram_com