#تاوان_بی_گناهی_پارت_28
****
بعداز رسیدنمون به خونه راتین سردرد و بهانه کرد شام نخورد...
چه بهتر...
والا بخدا...
دیگه تحمل نگاهاشو ندارم وقتی من و پدرجون باهم حرف میزنیم و گاهی هم میخندیم یه جوری ادمو نگاه میکنه ادم میگرخه انگار ارثشو خوردی...
بعدازشام پدرجون به اتاق خودش رفت و خستگی رو بهانه کرد...
منم داشتم به اتاق خودم میرفتم،که صدای پچ پچ واری از آشپزخونه شنیدم
یکم نزدیک شدم و از چیزی که دیدم نزدیک بود دوتا شاخ روی سرم سبز بشه...
راتین درحالی که یه دسته تراول دستش بود داشت اونو به نجمه خانوم میداد و یه چیزایی زمزمه میکرد...
یکم نزدیک شدم صداهاشو بشنومم
راتین:خوب نجمه خانوم حواست جمع دیگه...
نجمه:بله اقا شما خیالتون راحت خانوم هیچ وقت چیزی نمیفهمه
_خوبه، هرچی ام اومد ازت پرسید چی بهش میگی؟؟
_میگم من نمیدونم
_افرین اگه دیدی زیاد پیگرشد به خودم خبر بده
_چشم اقا ولی خانوم از اون موقعه که سوغاتیارو بهم دادم پرسیدن تا الان چیزی نگفتن خیالتون جمع باشه
_میدونم در کل میگم که حواست جمع باشه و چیزی رو ازمن پنهون نکنی...
دیگه بیشتر ازاین نموندم و حرفاشونو بشنوم
وااای خدااا...
یکم دیگه بگذره مطمئنم دیوونه میشم....
نجمه خانوووووم داشت چی کار میکرد..؟؟!!
جاسوسی...!!!!
باور نمیشه خدا دیگه باید به کی اعتماد کنم...
این قضیه چیه که من نباید ازش سر دربیارم اخه...
اونشب تا صبح خوابم نبرد...
بنظرم این موضوع ترسناک می اومد که هرچی بیشتر ازش میفهمیدم بیشتر میترسیدم...
****
ازفردای اون روز برای اینکه با راتین رو دررو نشم کلید ماشین که پدرجون به مناسبت مدرک گرفتنم برام خریده بود ازش گرفتم با اون رفت و آمد میکردم....
اینجوری راحت تر بود قیافه راتینم نمیدیم و فکرای بد به مغزم هجوم نمی اورد....
بیخیال همه این فکرای مسخره شدم وارد پارکینگ شدم ماشینو پارک کردم کیفمو برداشتم ازماشین پیاده شدم...
به سمت آسانسور حرکت کردم دکمه شو زدم متتظر شدم
بعداز چند مین اسانسور اومد، سرم پایین بود خواستم وارد اسانسور بشم که دوتا کفش ورنی براق نظرمو جلب کرد
سرمو بالاتر اوردم یه کت و شلوار مات دراخر چهره یه مرد حدودا چهل ساله به همراه یه اخم غلیظ روی پیشونیش...
خواستم دکمه طبقه مورد نظرمو بزنم که صداش توجهمو جلب کرد..
_خانوم دریا پاکزاد..؟!!
سرمو به سمتش برگردونم متعحب نگاهش کردم
این بار با لحن خشنی گفت
_درست گفتم دیگه سرکارخانوم، شما دریا پاکزاد هستید؟؟؟؟
ناخداگاه با این لحن خشنش اخمای منم رفت توهم
_بله خودم هستم....! امری داشتین...؟؟
یه پوزخند غلیظ زد و سر تا پامو به چشم حقارت نگاه کردمو گفت:
_خیر، عرضی ندارم ولی اینو بدون خانوم کوچولو پدربزرگت و پسر عموت بازی بدیمو شروع کردن
صداش اروم تر کردو با لحن ترسناکی ادامه داد
_بهتر توام مواظب خودت باشی معلوم عواقب این بازی به نفع یا به ضرر کی تموم بشه روز خوش
#part_87
بعداز زدن این حرفش که چهارستون بدن منو لرزوند از اسانسور بیرون رفت
ومن موندمو یه دنیا فکرو خیال....
دستای لرزونمو بالا اوردم و دکمه طبقه مورد نظرمو فشار دادم هرچند که هنوزم تو بهت و گیجی بودم..
این مرد کی بود؟؟
پدرجون و راتین چه بازی رو شروع کردن؟؟؟
من این وسط چی کارم...؟؟!!!!
واز همه مهم تر...
"توی این چهارسال که من نبود چه اتفاقی افتاد......؟؟؟!!!!"
وارد شرکت شدم جواب سلام همه رو سرسری میدادم
واقعا ذهنم مشغول بود
هنوزم استرس داشتم
ای کاش دنبال اون مرد میرفتم
romangram.com | @romangram_com