#تاوان_بی_گناهی_پارت_27
هیچی ازش دستگیرم نشده فقط وفقط تنها چیزی که فهمیدم اینکه راتین یه دوست صمیمی داره به اسم امیر
که هرچی ازش بگم کم گفتم!!!!
از بس که عوضیه این ادم...
وقتی نگات میکنه ادم احساس میکنه لخت جلوش ایستاده ....
مردیکه کصااااافت ...
ویه خبر مهم دیگه اینکه دوهفته دیگه سایه قرار بیاد ایران
از خوشحالی رو پا بند نیستم..
اومدن سایه خیلی خوبه خیلی زیاد..
الانم شرکتم.
اتاقای منو راتین جداازهمه. یه نقشه بود که هرچی سعی میکرد اعدادو ارقام باهم جور درنمی اومد
مجبوری بلند شدم رفتم سمت اتاق راتین در زدم
با شنیدن بفرماییدش داخل شدم
اما از چیزی که دیدم لعنت فرستادم به شانس گندم
امیر مثله این هیولاها نشسته بود روی مبل با وارد شدن من سرشو برگردنون نگاه کثیفشو دوخت به من
بی توجه بهش راه افتاد سمت میز راتین باجدیت تمام گفتم
_این نقشه ایراد داره اعداد و ارقام باهم یکی نیست میتونی خودت چکش کنی؟؟
راتین نقشه لوله شده رو ازدستم گرفت همینطور که بازش میکرد گفت:
_اره، اره، حتما یه نگاه بهش میندازم خبرت میکنم
منم از خدا خواسته،خواستم از در بیرون بیام که امیر مثله علم جلوم ظاهر شد
_به به دریا خانوم چه عجب ما شمارو دیدم کم پیداین
اخمامو کشیدم تو هم با جدیت تمام گفتم
_دلیل نداره بخوام خودم به شما نشون بدم
این لحن حرف زدنمم باعث نشد عقب نشینی کنه با پرویی تمام گفت
_این چه حرفیه خانوم ما ارزومون هرروز دیدن شماس
ازخشم به خودم میلرزیدم
_وقتی شرکت مثله کاروان سراشده، بله که هر خری مثله شما سرشو میندازه پایین میاد تو اخرشم همین میشه دیگه
یه پوزخنده جانانه زدم تا فیها خالدونش بسوزه پسره عوضییی
بی توجه به صورت غرق در خشمش از دفتر راتین زدم بیرون..
پسرررره عوضی اصلا میبینمش حالم بد میشه.....
رفتم توی دفترم تا ظهر به بقیه کارام رسیدگی کردم...
ساعت نزدیک 4بود که راتین یه میس کال رو گوشیم انداخت فهمیدم باید برم پایین...
وسایلامو جمع کردم میزمو مرتب کردم واز اتاقم بیرون اومدم به سمت اسانسور راه افتادم...
امروز حسابی خسته شده بودم....
دلم خواب میخواست....
رسیدم به پارکینگ ماشینه راتین و از دور دیدم رفتم بدون هیچ حرفی سوار شدم..
راتین اولش یکم نگاهم کرد وقتی دید اهمیت نمیدم ماشین روشن کرد حرکت کرد...
یه جورایی از دستش ناراحت و عصبی بودم...
خیلی چیزا روی عصابم بود...
از اون مکالمه لعنتیش تا اون دوست آشغال حال بهم زنش...
دلم نمیخواست باهاش همکلام بشم
حدودا نیم ساعت بود که توی راه بودیم که راتین گفت:
_اهم،اهم احوال شما دریاخانوم
_....
_ممنونم ،منم خوبم به لطف شما..
_....
_اون نقشه هایی که اوردی دادی بهم گفتی مشکل داشت، مشکلشو حل کرد دادم دست اکرمی(منشی شرکت) _....
_ایشالله روزه سکوت گرفتی؟؟؟
_....
_الو صدا میاااااد، دریااااا ،الوووو
انقدر حرف زد که مخم رفت، مجبوری اخرش بهش گفتم:
_راتین وقتی نمیخوام باهات حرف بزنم یعنی نمیخوام پس توام هی چرت و پرت نگو فعلا علاقه ای به همصحبتی با تو ندارم
دستاش روی فرمون مشت شده بود فکش منقض شد ولی هیچ کدومش ذره ای برام اهمیت نداشت
در اخرم به کنایه گفتم:
_البته ببخشیدا یکم تند حرف زدم ولی لازم بود
راتین که اینجوری حرف زدن منو دید خفه خون گرفت من راحت شدم از شرش
جدیدا اصلا دلم نمیخواست باهاش همصحبت بشم بدم اومد بود یه جورایی ازش
یاد باشه به پدرجون بگم سویچ ماشین خودمو بده تا دیگه با راتین رفت و آمد نکنم خودم برم و بیام....
romangram.com | @romangram_com