#تاوان_بی_گناهی_پارت_26
_وقتی که من اینجا نبودم یا قبلا از اومدن من به ایران توی این خونه اتفاق خاصی نیوفتاد؟؟؟ یا چه میدنم کسی اینجا نیومدن که من نشناسمش
نجمه علنا هول شد...
پس حدسم درست بود...
یه اتفاقی افتاده...
یه اتفاق خیــلــی مهم...
در حالی که حسابی هول شده بود گفت:
_نه خانوم جان چه اتفاقی مثلا،نه خیالتون راحت باشه چیزی نشده
بااین که میدنستم یه چیزی هست ...
صددر صد هست ...
اما گفتم....
_باشه نجمه جان ممنون از جوابت
از سر جام بلندشدم و به سمت سالن برگشتم
کنار پدرجون نشستم و یه پرتقال از روی میز برداشتم شروع کردم به پوست کردن
مشغول کار خودم و بود و تو افکارو غرق، که با صدای پدرجون به خودم اومدم
_دریاجان یه پیشنهادی برات دارم عزیزم...
برگشتم به سمتش و گفتم
_جانم پدرجون، چه پیشنهادی؟؟
_میخواستم اگه خودت راضی هستی بیای شرکت و بری پیش راتین باهم دیگه کار کنین،نظرت چیه موافقی؟؟
"گل بود به سبزه نیز آراسته شد"
حالا من برم ور دل راتین کارکنم...؟؟!!
اای خدا مگه میشه اخه.؟!
همنیطوری مثله مشنگا داشتم پدرجون و نگاه میکرد که صدای راتین شنیدم
_اره دریا فکر خوبیه، باهم کار کنیم خیلی به نفع شرکت
نگاهی بهش کردم راضی به نظر می اومد...
این ادم چرا تعادل روانی نداره...
همین ده دقیقه پیش بود داشت با نفرت به ما نگاه میکردااااا
ولی از یه طرفم فرصت خوبی بود برای شناخت بیشتر راتین...
شاید میتونستم از خیل از کاراش سر در بیارم...
توی همین فکرا بودم که صدای پدرجون بلند شد
_چی شده دریا دوست نداری اونجا کارکنی؟؟
به افکارم اجازی پیشروی ندادم
تصمیمم و گرفتم...
خونسر یه تیکه از پرتقالی که پوست کنده بودم گذاشتم دهنم وگفتم
_چرا پدرجون من موافقم از نظر من خیلی ام خوبه قبوله
پدرجون با خوش حالی نگاهم کرد...
راتین اما...
هیچ حسی توی نگاهش نبود..
نمیدونم چرا من انقدر به این بشر حساس شدم...
مطمئنم همش بخاطره تو مکالمه لعنتیشه...
موقعه خوردن شام همش فکرم درگیر بود...
اولین نفری که از سر میز بلندشدمن بود..
بعدشم با یه شب بخیر کوتاه به اتاقم رفتم...
ذهنم درگیر بود خوابم نمیبرد
این افکار مسخره داشتن دیوونم میکردن
مثله موریانه مغزمو میخوردن
اخرسرم از تخت پایین اومد به سمت تراس توی اتاقم رفتم...
راتین دیدم...
نشسته بود روی تاپ توی حیاط داشت با تلفن حرف میزد...
پشتش به من بود و منو نمیدید
فقط امیدوارم بود تمام چیزهای که بهشون فکر میکردم غلط باشه
اروم زیر لب همینطوری که خیره راتین بودم گفتم:
_امیدوارم که من اشتباه کرده باشم، نه تو...
یک هفته ایاز اون شب نفرت انگیز گذشته
هیچ اتفاق خاصی ام نیوفتاد
هر روز سر ساعت 8با راتین میرم شرکت و برمیگردیم...
romangram.com | @romangram_com