#تاوان_بی_گناهی_پارت_23

خیلی خوش حالم خیلی زیاد..

****

توی فرودگاه منتظره علام کردن پروازم بودم سایه ام بود دیشب تل صبح باهم گریه کرده بودیم مثله این دیوونه هاا

الان چشمامون از زور پف باز نمیشد

سایه هنوزم داشت فین فین میکرد

هردمون سوکت کرده بودیم انگار چیزی برای گفتن نبود

با علام شماره پروازم بلندشدم محکم رفیق روزای تنهایمو بغل کردم

اونم منو محکم بغل کرد

دوباره داشت اشکش در می اومد که ازش جدا شدم و گفتم

_اه اه بسه دیگه شدی مثله بچه های کلاس اولی که میخوان برن مدرسه و مامانشونو میخوان هی فرت فرت گریه میکنن

بی توجه به حرف من با گریه گفت

_دریااااا دلم واست تنگ میشه خیلی خیلی هاااا منو فراموش نکنی یه وقت

_چی میگه خله واسه چی باید تورو فراموش کنم

_نمیدونم، از تو فیلما یه چیز دیده بودم گفتم حالا عملیش کنم

خندیدم و باهام تا دم گیت اومد بازم اونجا بغلم کردو اخر سرم اشک منم در اورد

تو هواپیما سر جام که نشستم اشکامو پاک کردم الان باید خوش حال باشه

گریه معنی نداره

ولی خوب...

شاید اگه میدونستم چی در انظارمه هیچوقت انقدر خوشحال نبودم

****

#part_76



وارد سالن انتظار شدم چمدونم خیلی سنگین بود و اذیتم میکرد دعا دعا میکردم سریع تر راتین بیبنم چمدونو بدم. دستشو خلاص بشم

ای بابا چقدر فرودگاه شلوغه حالامن چه جوری پیداشون کنم

همینجوری بین ازدحام جمعیت میگشتم که یه دفعه دستم کشیده شد

برگشتم یه چیزی بار طرف بکنم که با دیدن راتین و پدرجون که پشت سرشون بود همه چی از یادم رفت

_به به، دریا خانوم تو اسمونا دنبالت میگشتیم رو زمین پیدات کردیم

_جای سلام و خوش امد گفتنه نچ نچ بیا کنار برم با پدرجونم سلامو علیک کنم

با دست راتین و کنار زدم و توی اغوش پرجون خزیدم اونم دستاشو دورم حقله کرده بود

پدرجونه بخاطره قلبش دکترش سفره طولانی رو براش ممنوع کرده بود برای همین توی این چهارسال یه بار ندیدمش

به هرحال هرچی باشه موقعیت الانم مدیون اونم

_سلام پدرجونییی حال شما خوبید؟؟؟دلم براتون خیلی تنگ شده بود

اروم خندید روی سرمو بوسید و گفت

_سلام عزیزم خوش اومدی دل منم برات خیلی خیلی تنگ شده بود دختر گلم

توی بغل پدرجون بودم که این راتین مثله قاشق نشسته ها پرید وسط و گفت

_اهم اهم منم هستما نمیگید من حسودیم میشه پدرحون از شما بعیده وسط فرودگاه استغفرالله خدا توبه

پدرجون با خنده عصاشو بلند کرد خواست بزنه تو سر راتین که،راتین جا خالی داد

_خجالت نمیکشی پسره ی پروووو حیاهم خوب چیزیه

راتین با لحن لوده ای گفت

_نه بابا این حرفاااا چیه خجالت کشیدم رفت تموم شد

خلاصه با کلی خنده و شادی سوار ماشین شدیم و به سمت عمارت پدرجون حرکت کردیم....

موقعه رسیدن به خونه برام گوسفند کشتن انگار از مکه اومد...

بعدشم نجمه خانوم هی با اسفند دورم میگشت و قربون صدقه ام میرفت منو کلی خجالت زده میکرد و سعی میکرد من نبود مادرمو حس نکنم..

#part_77



بعداز ناهار همگی توی سالن نشسته بودیم که چیزی که هی میخواستم به راتین بگم و دنبال فرصت میگشتم به زبون اوردم

_راتین؟؟؟

داشت از فنحون چایش چایی میخورد همنجوری جواب داد

_جونم؟؟

با انگشتای دستم بازی می کردم و گفتم

_یه درخواستی ازت داشتم؟

برگشت طرفم با دقت نگاهم کرد

_جونم چیزی شده؟؟؟

_نه چیزی نشده فقط اگه میشه منو تا یه جایی برسون

نمیدونم متوجه شد میخوام کجا برم یا نه؟بدونه اینکه بپرسه کجا گفت:

_باشه تو برو اماده شو من میرم تو ماشین

رفتم توی اتاقم سریع حاظر شدم از پدرجون و نجمه خانوم خدافظی کردمو به سمت BMWراتین راه افتادم به محض نشستنم توی ماشین گفتم

_به به ماشینو حیف بلد نیستم از این سوتای جانانه بزنم وگرنه دریغ نمیکردم

از پارک دراومد و گفت

_قابل شمارو نداره ماله شماام توی پارکینگ اگه خواستی برو گواهی نامه بگیر سوار شو

romangram.com | @romangram_com