#تاوان_بی_گناهی_پارت_22


#part_74



سعی کردم یکم آروم باشم دوباره رفتم سر وقت وسیله هام...

دیگه کم کم تموم شده بود

ولی هنوز نمیدونستم با این خونه باید چی کارکنم

سایه میگفت: بفروشمش

پدرجون میگفت:ماله خودته هرکاری دوست داری باهاش انجام بده

راتینم میگفت:نگهش دار شاید یه روزی لازمت بشه

راستش خودمم میخواستم نگهش دارم

توهمین فکرا بودم که دوباره صدای تلفن بلند شد

رفتم برداشتم

_الو،بفرمایید؟

_الو صدا میاد؟؟؟

_پس چرا حرف نمیزنی؟؟

اینبار صدای نفس های عمیق یه نفر می اومد

_مریضی مزاحم میشی مردم آزار...

دوباره گوشی رو گذاشتم عجیب برام این بود که شماره از ایران بود نه از اینجا

باید یکم میخوابیدم فردا باید یه سر میرفتم کالج برای انجام یه سری از کارم

قبل از خواب دوباره اون شماره زنگ زد که کواب ندادم و ترجیح دادم تلفنو از پریز بکشم با خیال راحت بخوابم

*****

از کالج بیرون اومدم دوست زیادی مثله همیشه نداشتم ولی باهمکلاسیام خدافظی کردم و براشون ارزوی موفقیت کردم

وقتی برگشتم خونه چون حوصله ی تنهایی رو نداشتم رفتم سوئیت سایه داشت ناهار درست میکرد

سالهای تنهایی توی غرب از هردمون آشپزای ماهری ساخته بود

سرمیز ناهار خیای سایه توخودش بود مثله همیشه شادو شنگول نبود و زیاد حرف نمیزد

راستش یکم نگرانش شدم از سایه ای که یه بند فکش درحال کارکردن بود این سکوت چند ساعته بعید بود....

بعد از ناهار نشوندمش روی مبل و رفتم سبد میوه رو اوردم همینحوری که یه دونه سیب پوست میکندم گفتم

_سایه خانوم یه سوال میپرسم راستشو بگو

همینطوری که خیره به دست من بود گفت

_جونم بگو چیزی شده

_نمیدونم والا تو باید بگی چی شده

#part_75



متعجب بهم نگاه کرد گفت

_وا چیزی نشده که این حرفا چیه؟؟

پامو رو پام انداختمو و یه گاز به سیبم زدم یه تیکه ام دادم به سایه که برداشت جوابشو دادم

_از وقتی اومدم تو خودتی اصلا انگار که نه انگار کسی پیشته از تویی که همش درحال جنب و جوش این چیزا بودی این سکوت چندساعته یکم بعیده به نظرم

آهی کشیدو گفت

_زیاد چیزی مهم نیست که بخوای ذهنتودرگیرکنی

_یعنی چی؟؟وقتی تورو تونسته ناراحت بکنه یعنی خیلی مسئله مهمیه عزیزم

اومد کنارم نشست و بغلم کرد با صدای بغض داری گفت

_دریااااااا یه چیزی بگم بهم نمیخندی؟؟؟

_نه بابا چرا بخندم بگو بیبنم چی شده

همزمان با گفتن این حرف بغضش ترکیدهمینطور که گریه میکرد شروع به حرف زدن کرد

_منم میخوام با تو بیاااااام چرا من باید بمونم تواین خراب شده اونم یک مااااه خودش یه عمره من چی کارکنم تنهایی اخه

هم خندم گرفته بود از لحن بچه گونش هم بهش کاملا حق میدادم واقعا تنهایی سخته خیلی ام سخته پس تصمیم گرفتن دلداریش بدم

_سایه عزیزم قربونت برم من میدونم سخته خیلی خوب میدونم ولی به این فکر کن بعداز این یک ماه خانوادتو میبینی سختیاا تموم میشه یکم تخمل کنی یک ماه تموم شده پیش خانوادتی تازه منم هسام کلی باهم میریم بیرون ولگردی و علافی

ناراحتیشو فراموش کرد با مشت زد تو بازوم گفت

_خاک تو سرت کنن این همه خرج کردی اومدی مهندس شدی میخوای بری ولگردی و علافی کنه نچ نچ نچ چی بگم من تو اخه از سنت خجالت

با قیافه ی حق به جانبی دستمو زدم کمر و گفتم

_من خجالت بکشم کی یه مین پیش داشت مثله بچه ها گریه میکرد خانوم مهندس فارق تحصیل از کالج...

_اون قضیش فرق داره ولی تو نچ نچ نچ علافی دیگه، مارو بگو با این دوستمون دیگه با نگردااااااا، منم مثله تو علاف میشم من الان مهندسم باید هواسم به کارام باشه یه وقت کار ناشایستی ازم سر نزنه

_نه بابا اخه خیلی معروفی اگه حواست به کارات نباشه امنیت جهانی به خطر میوفته یا جامعه به فساد کشیده میشه هااااا؟؟؟؟ تو خودت کلا ناشایستی حالا واسه من نطق میکنی

#part_76



خلاصه تاشب اونجا بودم حسابی باهاش کل کل کردمو کلی خندیدم و بهم خوش گذشت دلم خیلی خیلی زیاد توی این یک ماه برای دوستم تنگ میشه ولی خوب چاره ندارم

****

فقط یه روز مونده به پروازم

دیشب دوباره اون مزاحمه بهم زنگ زد و بازم حرفی نزد...

ولی حتی اونم اونم نمیتونه خوشیه ابن لحظمو ازم بگیره واقعا..


romangram.com | @romangram_com