#تاوان_بی_گناهی_پارت_21
بعداز یه خدافظ سرسری با سایه و سفارش من بهش از جلوی چشمام محو شد
آهی کشیدم
زندگی همینه دیگه.....
#part_72
با سایه برگشتیم خونه و اونم حالمو فهمید برای همین تنهام نذاشت اومد خونه من گفت
_خب خب دریا خانوم امشب میخوام برات یه فیله ای درست کنم انگشتاتم بخوری جیگرررررر
موقعه درست کردن غذا کلی مسخره بازی دراورد منو خندوند کلی سر حال اورد منو
البته بگما اشپزخونه رو به گند کشید کلی کثیف کاری شد
بعداز خوردن شام خوش مزه سایه باهم دیگه آشپزخونه رو تمیز کردیم
هرچی بهش اسرارکردم بمونه قبول نکرد و شب رفت خونه خودش
منم رفتم با آرامش خوابیم و خدارو بخاطره داشتن دوست خلم خداروشکر کردم
****
چهار سال بعد
درحالی که صدای سایه دراومده بود سعی کردم تند تند حاظر شم
اهسته از دراتاق بیرون رفتم
به سایه که درحال حرص خوردن بود خیره شدم تک خنده ای کردم
از صدای خنده من سرشو بلند کردو باحرص گفت
_ دیرتر میومدی بعله دیگه مردم الافتن
دوباره خندیدم که بازومو کشیدو گفت
_بدو دیرشد به امیدتو باشیم تاصبح میخوای بخندی
در ورودی رو باز کردم و منتظر اسانسور شدم .
اسانسور که اومد با سایه سریع سوار اسانسورشدیم.
داخل آیینه اسانسور به خودم خیره بودم
چشمای آبیم توش دلتنگی موج میزد
واقعا حق داشتم دلتنگ باشم چهارسال بود کشورمو ندیده بود
بافکراینکه قراره به زودی به ایران برم خیلی خوشحال بودم
لبخندی روی لبم نشست
#part_73
با سایه به سمت یکی از مرکز خریدای لندن رفتیم سایه کلی برای خانوادش خرید کرد ولی خوب من فقط راتین و پدرجون و نجمه خانوم بودن که باید براشون خرید میکردم....
برای پدرجون یه ساعت جیبی عتیقه به رنگ طلایی خریدم
برای راتینم به ست کمربند کیف پول با مارک Versaceخریدم
برای نجمه خانومم یه کت دامن شیک خوشگل به رنگ شیری گرفتم
برای خودمم یه سری وسایل شخصی گرفتن همین برعکس من سایه تا تونست خرید کرد و دستاش پر پر بود
تا خرید های ما تموم شد شب شد
واسه همین با سایه رفتیم به اون رستورانی که شب اولی که من اومدم انگلیس منو به اونجا برد
حسابب برام تجدید خاطره شد
تو راه برگشت فقط و فقط داشتم به این فکر میکردم که چقدر این چهارسال زود تموم شد و من چه زود مدرک گرفتمو الان مهندس شدم
آهی کشیدم
مطمئنا دلم واسه این شهر ابری و مردمای خونسردش تنگ میشد....
برای استادای پیرمون....
دختر پسرای توی دانشگاه....
واسه سوئیت کوچیکم همه همه....
دلم واسه همشون تنگ میشه...
بارسیدن به خونه از فکر خیال بیرون اومدم
وارد اتاق خواب شدم به چمدونی که نصف و نیمه جمعش کرده بودم لبخندی زدم
هفته دیگه پرواز داشتم ولی هنوز وسایلمو کامل جمع نکردم
سایه یکم تو گرفتن مدرکش مشکل داشته برای همین اون ماه دیگه برمیگرده ایران
مشغول جمع کردن وسایلم بودم که تلفن زنگ خورد
شماره از ایران بود
فهمیدم راتین
سریع برداشتمش بدونه اینکه اجازه بدم حرف بزنه شروع کردم به صحبت
-سلام خوبی چقدر زنگ میزنی خوبه صبح باهم حرف زدیما تازشم هفته دیگه میام دیگه نمیخواد زنگ بزنی که هی تندتند
ولی هیچ صدایی از پشت خط نیومد تعجب کردم دوباره گفتم
-الو،راتین الو
حتی صدای نفس کشیدنم نمی اومد یکم ترسیدم، سعی کردم صدام نلرزه باصدای که بنظرم محکم بود گفتم
_چرا حرف نمیزنی؟؟؟؟
ولی بازم هیچی عصابم خورد شو واسه همین با عصبانیت گوشی رو کوبیدم و رفتم توی آشپزخونه یه لیوان آب خوردم
توکل زندگیم حالم از هرچی مزاحمه بهم میخورد
romangram.com | @romangram_com