#تاوان_بی_گناهی_پارت_20
بالاخره غذامونو اوردن خوردیم ولی بعداز تموم شدم غذا این دوتا عین بز زل زدن به من دیدم
اولش گفتم بیخیال ولی خوب خوشم نمیاد کسی بهم زل بزنه واسه همین دیگه طاقتم تموم شدو گفتم: _چتونه یه ساعت زل زدین به من خوب غذاتونو که خوردین پاشید بریم دیگه
هردوتاشون به هم نگاه کردن و لبخنده معنا داری به من زدن
عجبااااا!!!!!
بیخیال منم دستمو گذاشتم زیر چونمو زل زدم به اونا
والا دیگه باید عین خودشون باهاشون برخورد کرد
همینحوری مثله دیونه ها داشتیم همو نگاه میکردیم که راتین با دست به کسی اشاره کرد تا اومدن سرمو برگردونم بیبینم به کی اشاره کرد
دوتاشون شروع کردن به خوندن
#part_70
_تولد،تولد تولدت مبارک، مبارک مبارک تولدت مبارک بیا شمع هارو فوت کن تا صدسال زنده باشی
متعجب داشتم به اون دوتا نگاه میکردم یعنی چی
سرمو برگردوندم دیدم یکی از گارسونا یه کیک کوچیک دستشه روش کلی شمع و فشفشه هستش
به معنای واقعی هنگ کرده بودم
مگه تولد من بوده امروز؟!!!!!!!
یکی نیست بگه نه تولد ننه بزرگته اینا واسه تو بجای اون تولد گرفتن شاد بشی
واقعا هنگ بود اخه اصلا ازاین دوتا توقع اینکارهارو نداشتم
واقعا سورپرایز شدم خیلی ام زیاد
انقدر که زبونم بند اومده بود
گارسون رسید به میز اون دوتام دست از خوندن کشیده بودن
گارسون کیک و گذاشت روی میز با گرفتن انعامی از راتین رفت
نشستیم روی صندلی هامون
همینجوری متعجب زل زده بودم به کیک
که صدای سایه بلند شد
_ای بابا فوتش کن دیگه هم الان آب میشه شعمات هم دل بدبخت من مرد انقدر قری ویری رفت بدوووو دیگههه
قبل از اینکه بخوام فوت کنم راتین گفت
_اول آرزو بکن بعدش فوت کن
نمیدونستم چی آرزو بکنم ولی آرزو کردم همیشه مثله الان شاد و خوش حال باشیم
بعداز فوت کردن کیکا سایه برشش زد به هرکی یه بشقاب داد
داشتیم کیکارو میخوردیم که سوالی که توی ذهنم بودو ازشون پرسیدم
_خوب اول اینکه دستتون درد نکنه دوم اینکه فکرو عقیده این کار با کی بوده
رایتن لبخندی زد و جواب داد
_راستش باید بهت بگم دلیل اصلی اومدن من به اینجا همین بود واسه تولد تو ولی خوب نمیدونستم باید چی کار کنم برای همین وقتی سایه رو دیدم با اون درمیون گذاشتم اونم اینجارو پیشنهاد داد بهم منو وقتی دیدم اومدم جای خیلی خوبیه قبول کردم تولدتو اینجا بگیریم
#part_71
لبخندی به این دوتا آبزیرکاه زدم و باخوش حالی گفتم
_مرسی از هردوتون واقعا غافل گیر شدم امشب یکی از بهترین شبای زندگیم بود خیلی مرسیییییی از هردوتاتون
هردوشون با لبخنده عمیقی جوابشون دادم توی دلم خدارو شکر کردم بابت داشتم همچین دوست و خانواده ای
موقعه رسیدن کادوها راتین برام یه لباس شب قرمز خوشگل خریده بود
سایه ام برا یه ست دست گردنبد دست بند و پا بند گرفته بود با نگین های آبی روش داشت خوشگل و دوست داشتی بود
از هردوشون خیلی خیل تشکر کردم
یه کادوی دیگم از پدرجون بود
پدرجون سند خونه ای که توش زندگی میکردمو به نامم زده بود
واقعا در قبال این همه محبت نمیدونستم چی باید بهش بگم
ولی خوب یه خبر بدی که شنیدم این بود که راتین فرداشب برمیگشت ایران و من دوباره تنها میشدم
باشنیدن این خبر بااین که دپرس شده بودم ولی به روی خودم نیاوردم تا شبشون خراب نشه
تا اخر توی خیابونا گشتیم و دور دور کردیم اخرسرم خسته و کوفته برگشتیم خونه
****
توی فرودگاه ایستاه بودیم سه تایمون تا پرواز راتین علام بشه
خیلی ناراحت بودم خیلی زیاد
دوباره تنها میشدم و از این مهم تر دوباره از خانوادم دور میشدم
صدای توی سرم گفت
_این راهیه که خودت انتخاب کردی
اره خودم انتخاب کردم ولی خوب...
علام شدن پرواز راتین بقیه کارا به سمت گرفتن کارت پرواز و بلیط همه چی
موقعه خدافظی راتین اینبار بازم بغلم کردو کنار گوشم گفت:
_ناراحت نباش دیگه کوچولوی من تا چشم بهم بزنی درست تموم شده داره برمیگردی ایران
با این حرفش یه قطره اشک از گوشه چشمم افتاد پایین
romangram.com | @romangram_com