#تاوان_بی_گناهی_پارت_17
بعداز حدود چهل و پنچ دقیقه رسیدیم به کالج معروفی که توی لندن قرارداشت
وارد شدیم بعضیا دسته جمعی کنار هم نشسته بودن بعضی از دخترام پسرا توی بغل هم بودن دیگه سعی مردم خیلی تعجب نکنم عادی باشم
زبانم خیلی خیلی بهتر شده بود اینم مدیون معلم زبان به خوبی خانم الکس بودم
سایه رفت دفتر کالج ازشون راجب کلاسمون سوال کرد که اونم بهم گفت کلاسمون تا نیم ساعت دیگه تشکیل میشه
من سایه ام مثله بقیه رفتیم نشستیم توی چمنا هرازگاهی ام سایه یکی از دخترپسرای بیچاره،رو مسخره میکردمو منو کلی میخندوند
الان پنج شش ماهی از شروع کالج میگذره همیچی خوبه استادای خوبی داریم دیگه کم کم میفهمم چی میگن و دست یه دامن سایه نمیشم....
گاهی اوقات مثله همیشه میریم رستوران و غذا میخوریم برمیگردیم
گاهی هم یا من میرم خونه اون یا اون میاد اینجا باهم درس میخونیم
گاهی از تکراری بودن روزام خیلی خیلی عصبی میشم همش درس و درس اینجام همش هواش ابریه دله ادم میگیره
ولی خوب چاره ای ندارم خودم این راهو انتخاب کردم.....
مثله همیشه پدرجون و راتین بهم زنگ میزنن چند بار راتین خواسته بیاد اینجا که بنا به دلایلی نشده
تنهایی گاهی بهم فشاره میاره خیلی ام فشار میاره ولی با بودن سایه همه این تنهایی ها محو میشه و من بازم از خدا مچکرم واسه داشتن همچی فرشته مهربونی
****
امروز کلاسامون خیلی خسته کننده بود خیلی خسته شده بودم الان عملا یه جنازه بودم بعداز یه دوش نصبتا کوتاه لباسامو پوشیدم بدونه اینکه موهامو خشک کنم رفتم خوابیدم
****
نمیدونم چقدر گذشته ولی حس میکردم نمیه های شبه و بخاطره تشنگی از خواب بیدار شده بودم...
ساعت روی عسلی کنار تخت و که نگاه کردم دیدم ساعت3:30پتو رو کنار زدم در باز کردم خواستم به سمت هال با دیدن سایه سیاهی که تو هال بود ضربان قلبم شروع کرد به رتیم گرفتن
#part_64
نمیدونستم که الان چی کار باید بکنم آب دهنمو قورت دادم خیلی خیلی ترسیده بودم نکنه بلایی سرم بیاره با این فکر اشک تو چشمام جمع شد از جایی که من بود زیاد به هال دید نداشت همین که خواستم درو ببندم دیدم سایه داره به طرف اتاق میاد دیگه دست و پام شروع به لرزیدن کرده بود.....
تمام فرمانی که اون لحظه به مغزم رسید این بود که سریعی در ببندم قفلش کنم یه چیزی ام بزارم پشتش
ولی خوب چیزه خاصی نبود که پشت در بزارم براهمین سه قفلش کردم
خودمم رفتم کنار تخت نشستم عرق سرد از روی بدنم سرازیر بود
با اینکه صدای قلبم از هر صدای دیگه ای بلند تر بود ولی نمیدونم چرا صدای قدم هاشو میشنیدم دیگه گریه کردنم دسته خودم نبود...
با چشمای گشاد شده به در زل زده بودم دستمم جلوی دهنم گذاشته بودم که یه وقت جیغ نزنم...
با بالا پایین شدن دستگیره در دیگه مرگم حتمی شد و اشهدمو خوندم
طرف اروم دستگیره رو بالا پایین میکرد خیلی اروم
نگاهمو تو کل اتاق چرخوندم که یه چیزی برای دفاع از خودم پیدا کنم که نگاهم به گوشیم افتاد
سریع برداشتمش شماره سایه اول نفری بود که به ذهنم رسید تند تند شمارشو گرفتم
حالا این گوشه ام این وسط هنگ کرده
بود دیگه داشتم خودمو خیس می کردم...
طرف یه بار دیگه دستگیرو بالا پایین کرد منم همینحوری داشتم میلرزیدم شماره سایه رو میگرفتم که یادم افتاد شبا گوشیشو سایلنت میکنه....
با این فکر اشکام با شدت بیشتری روی صورتم سرازیر شد
#part_64
مغزم کامل قفل کرده پرتو ام الان چندماهی میشد که برگشته بود ایران و دیگه دستم به هیجا بند نبود
این دفعه دستگیره با شدت بیشتری بالا پایین شد با تقه ای که به در خورد دیگه نتونستم خودمو نگه دارمو جیغ زدم
من جیغ میزدم و دستگیره با شدت بالا پایین میشد
نمیدونم چقدر توی اون حالت بودم که با صدای که پشت در شنیدم خشکم زد
_دریا عزیزم درو چرا قفل کردی دریا جان چیشده بیا در بازن کن
اما من خشکم زده بود ضربان قلبم ناخوادگاه اومده بود پایین دیگه گریه نمیکردم ارو شده بودم تقریبا ولی بازم دستمو پام سر شده بود مثله یه تیکه یخ بود
نمیدونم چند دقیقه اونجوری موندم پلی چند دقیقه بعد بلند شدم با دیدنش جلوی در انگار همه ی اون حس های بد رفته بود ولی بازم ترس داشتم
اروم زمزمه کردم
_تواینجا چی کار میکنی؟؟اصلا کی اومدی...
مثله همیشه یه لبخند خوشگل زد و گفت
_یه چند دقیقه میشه میخواستم سورپرایز کنم که انگاری خیلی سورپرایز شدی
دلم میخواستم چشماشو از کاسه در بیارم تا سر حر مرگ منو ترسونده بود حالا با خنده میگه میخوام سورپرایزکنم
از کوره در رفتم جیغ زدم
_سورپرایزت بخوره فرق سرت بیشعوووررررر از ترس داشتم سکته میکردم پیش خودت نگفتی اصلا اینکار درست نیس نچ نچ نچ واقعا که
#part_65
همینجوری که داشتم سرش جیغ میکشیدم و دادمیزدم یه دفعه خیلی بی هوا منو کشید توی بغلش...
هنگ کرده ....
این چرا اینجوری شده....
اون از ایران این از اینجا....
چراهی منو راه برا بغل میکنه....
ای بابا مگه من عروسکشم هی منو بغل میکنه...
سعی کردم خودمو از توی بغلش بکشونم بیرون وقتی دیدم نمیشه و نمیذاره شروع کردم به جیغ زدن
_هووووی، با توام ،بازکن این دستای درازتو از دور من با تواممممم مردی ایشالله تا چند لحظه پیش داشتی منو به دیار باقی میفرستادی راتییییین کریییی؟؟؟؟
romangram.com | @romangram_com