#تاوان_بی_گناهی_پارت_16


منتظرم که کلاسای کاج شروع بشه یه کم استرس دارم چون تاحالا توی اینجور محیطا نبودم تو همین فکرا بودم که صدا در منو به خودم اومدم.....

میدونسم سایه اس یه سیب از جای میوه ای برداشتم و همنجوری که گاز میزدم در باز کردم مثله همیشه بدون تعارف اومد تو با جیغ جیغ گفت

_دریاااااااااا من حوصلم سررفته چی کارکنیم الان هاااااان؟؟؟

متعجب به صورت بی حوصلش نگاه کردم

_چی شده کلافه به نظر میایی؟؟؟

جیغ فرابنفشی کشید که گفتم الان همه همسایه ها میان جلوی در

_چته سایه به همسایه ها رحم نمیکنی به هنجره خودت رحم کن عزیزم

باحالت گریه مانندی گفت

_حوصلم سررفته خود بخدا سر درد گرفتم انقدر نشستم تو خونه بیا بریم بیرون یه گشتی بزنیم بیا بریم بیا بریم

با این حرفش دست منو گرفت کشید سمت در خندیدمو نگهش داشتم

_صبر من عزیزم یه لباس بهتره بپوشم چشم الان میام بریم باهم

مثله بچه ها سرشو تکون داد منم رفتم توی اتاق یه تیپ معمولی زدم یکمم ارایش کردم اومدم بیرون....

سایه تا منو دید بدون معطلی دستمو کشید منو با خودش برد بیرون



همینجوری داشتیم توی خیابونا میکشتیم و سایه یه پسته چیپس دستش بودمو هرازگاهی میخورد به منم تعارف میکرد دیگ چون غروب بود تصمیم داشتیم باز شامو بیرون بخوریم

هوای لندن با اینکه همیشه ابریه ولی من دوسش دارم الانم هوا گرفتس ولی بازم دوست داشتنیه

داشتیم با سایه از کنار یه مغازه رد میشدیم که یه دختر پسر در خال بوسیدن هم دیگه بودن

من با چشمای گرد شده و سایع با لبخندون نگاشون میکردیم

من همینحوری زل زده بودم بهشون داشتم با چشمای گرد شده نگاشون میکرد هرچند برای من که تاحلا تو خط این چیزا نبودم طبیعی بود

همینجوری داشتم نگاشون میکردم که سایه دستشو گذاشت جلوی چشمم با لحن خنده داری گفت:

_استغفرالله خدایا توبه توبه درختر خاجلت نمیکشی خوردی دختر پسر مردمو اخه اگه میخوای بخوذم بگو در خدمتم...

هم خندم گرفته بود هم عصبی شده بود دستشو پس زدم و گفتم

_نه ممنون از شما به ما زیاد رسیده

بالحن ارومی ادامه دادم

_خوب میدونی این چیزا واسه ی من خیلی عجیبه من تا حالا از این چیزا توی خیابون ندیدم واسه همینه که یکم برام عجیبه

سایه مهربون خندیدگفت:

_ای جوووووون چه خجالتیم میکشه برا من حالا عیب نداره از این چیزا توی کالج خیابون رستوران پارک همه جا زیاد دیگه انقدر میبینی که عادت میکنی

بعدشم به حرف خودش غش غش خندید منم خندیدم واقعا بودن با سایه یه لطف بزرگ بود برام یه نعمت الهی یه کسی که واقعا بهش احتیاج داشتم

دیگه رسیده بودیم به رستوران دلم میخواست بیرون غذا بخورم بشینم روی اون صندلیا و میزای کوچولوی کنارخیابون و غذا که از شانس بد من آسمون شروع به نم نم بیاریدن کرد



ساعت از 9گذشته بود که با سایه برگشتیم خونه بعداز شب بخیر و این حرفا در باز کردم کیفمو پرت کردم روی مبل خواستم به سمت اتاقم برم که تلفن شروع به زنگ زدن کرد به شما که روی صفحه افتاده بود نگاه کردم فهمیدم که ماله ایرانه اونجا الان حدودا باید ساعت12 باشه پس چرا الان زنگ زدن

با این فکر سریع تلفنو برداشتم که صدای توبیخ کر راتین توی گوشی پخش شد

_علیک سلام میزاشتی که ده تا بوق دیگه ام بیوفته بعدش برمیداشتیش چندباز زنگ زدم نبودی کجا بودی هااا زود تند سریع بگو فکر نکن زود حواب بده دیگه زود فکر نکن

غش غش به لحن هولش خندیدم تند تند داشت حرف میزد اصلا اجازه دخالت به من نمیداد

_علیک سلام احازه بدی منم خرف بزنم بد نیستا.!!!!

_خوب حرف بزن زود باش حرف بزن چرا حرف نمیزنی

با لخن وراز خنده ای بهش گفتم

_باشه باشه یه نفس بگیر الان خفه میشی

_خیلی خوب حالا بگو کجا بودی تلفنو جواب نمیدادی

_هیچی با دوستم رفته بودم بیرون...

_دوستت.؟؟؟!!!!!!

چنان با تعجب گفت دوستت که یه لحظه فکر کردم گفتم ادم فضایی نه دوستم

_اره خب چیه مگه یه دوست پیدا کردم

_عه چه خوب اخه تو تاحالی دوستی نداشتی واسه همین تعجب کردم

یکم از سایه براش گفتم یکم دیگ باهم حرف زدیم و گوشی رو داد به پدرحون اونم بهم سفارش کرد که مواظب خودم باشم و اگه چیزی نیاز داشتم حتما بهشون بگم یا خودش یا اقای پرتو بعداز یکم حرف زدم تلفن قطع کردم رفتم که یه دوش بگیرم

******



از خواب بلند شدم رفتم دسشویی دست و صورتمو شستم یه صبحونه مختصرخوردم بلاخره روزی که انتظارشو میکشیدن از راه رسید خیلی استرس داشتم خدارشکر که سایه هست وگرنه از استرس میمردم

بلند شدم که برم حاظر بشم

سه تاپ استین حلقه ای تنم کردم با یه سویشرت دخترونه چون هوا یه کم سرد بود به همراه شلوار جین یه کیف یه وری کج

اقای پرتو اصرارداشت که بیاد دنبالم که من زیاد تمایل نداشتم دلم میخواست با سایه برم.....

سر ساعت مقرر صدای زنگ بلند شد میدونستم سایه اس یه نگاه دیگه بخودم توی اینه انداختم در باز کردم

سایه بادیدنم لبخندی زد اونم یه تیپ اسپرت زده بود یه کلاسور دستش بود

_سلام صبح خیر حالت خوبه؟؟؟

_سلام صبح توام بخیر راستش یکم استرس دارم

لبخندی زد گفت

_میدونم من یه عالمه استرس دارم ولی سعی کن خونسردباشی استرس زیاد خوب نیستااااا

ازخونه بیرون اومدیم باهم به سمت کالج راه افتاد

مسیرش جوری بود که باید اول تا به کجایی پیدا میشدی بعداز اون سوار تاکسی میشدی البته اینجوری که سایه میگفت‌


romangram.com | @romangram_com