#تاوان_بی_گناهی_پارت_117


اره میدونم،باشه قربانت خدافظ

برگشت سمت من و با تعجب نگاهم کرد

-چی شده دریا جان...

-برای چی داریم میریم اخه؟؟؟ واسه چی؟؟

نفس و داد بیرون

به سمت اتاق کارش رفت و مثله تمام این چند وقت گفت:

-میفهمی خودت میفهمس یه روز...



باز منو تو خماری تنها گذاشت

بلند شدم رفتم سمت اتاقم...

همه وسایل و جمع کرده بودم

سه روز دیگه پرواز داشتیم،به اتاقم نگاهی کلی انداختم...

یعنی واقعا باید برای همیشه از اینجا بریم...؟!

مگه میشه اخه.؟!

چرا همچی انقدر زود اتفاق افتاد...؟؟؟

راتین چی میشه؟؟؟

دادگاهش چه حکمی میده..؟!

ارسان چی؟؟

-نه دریا به اون فکر نکن اون حتی ارزش فکر کردنم نداره...

ولی مگه میتونم!!!!

مگه میشه بهش فکر نکنم...

کسی که برام متفات بود با همه...

کسی که تونست قلب منو ماله خودش کنه...

مگه میتونم فکر نکنم؟؟

از سایه ام خبری ندارم...

دلم نمیخواد از رفتنم چیزی بدونه..

نمیدونم شاید افسرگی گرفتم...

دلم میخواد هیچکس دیگه دور اطرافم نباشه...

دلم فقط و فقط تنهایی میخواد...



ماشین روشن کردم...

چشمام تار میدید...

همه جا برام انگار پشت پرده ای بود

واضح نبود

تعادل نداشتم...

انقدر محکم فرمون تو دستم فشار داده بود که دستام میسوخت...

چرا باید این حرف حقیقت داشته باشه؟؟؟

چرا زندگیم افتاده تو پستی در نمیاد؟؟

چرا خدا

چرااااااا؟؟؟

انقدر روندم و روندم که نمیدونم به کجا رسیدم

فقط فهمیدم که کلا از تهران خارج شدم...

در ماشبن باز کردم

سوز سردی می اومد...

ولی مگه این این چیزا در مقابل حرفایی که امشب شنیدم تاثیری داره؟؟!!!

از ماشین فاصله گرفتم...

دیگه اشکام بی محابا میبارید...

به هق هق افتاده بود...

سرم به سمت آسمون بلند کردم

زمزمه مانند گفتم:

-منو میبینی؟؟

منم هستم...خسته شدم دیگه،دیگه شونه هام داره خم میشه زیر بار این همه بدبختی...

دیگه تا کی باید تحمل کنم...

دیگه تا کی!!؟؟؟

دیگه صدام از حالت زمرمه در اومده بود

جیغ میزدم...

گریه میکردم...

ولی اروم نمیشدم...

چرا اروم نمیشم؟؟؟


romangram.com | @romangram_com