#تاوان_بی_گناهی_پارت_116
به زور خودم از بغلش کشیدم بیرون
دبگه داشت اشکم در می اومد
چی شده بود؟؟
اینا چرا اینجوری میکنن...
اینا چی فهمیدن...
نکنه...نکنه
ارسان .....
وای خدایا نه...
-میگید چی شده یا نه مردم از ترس توروخدا
رو کردم به سمت نجمه و پرتو
-شما بگید چی شده خوب حداقل؟؟؟
قبل از اینکه اونا چیزی بگن پدرجون گفت:
-تو فعلا نمیخواد چیزی بدونی بعدا سر فرصت خودم بهت میگم...
فقط وسایلت و جمع کن هرکاری داری انجام بده
داریم از اینجا میریم
#part_289
با بهت رفتم سمت پدرجون
زل زدم بهش
-چی میگید شما؟؟ کجا بریم؟؟
براچی بریم؟!
همنجوری که به سمت اتاقش میرفت جواب داد
-گفتم که یه روز خودم بهت میگم ولی اللن هیچی نپرس...
هیچی...
چون جوابی نمیگیری...
و وارد اتاقش شد درش و محکم بست...
برگشتم سمت پرتو
-اقای پرتو شما بگید اینجا چه خبره خوب؟؟؟
دلا شد کیفش و از روی مبل برداشت و گفت:
-شرمندتم دریا جان خودت که شنیدی اقای پاکزاد چی گفتن
نپرس دخترم خودت میفهمی...
خیلی سریع خدافظی کرد از در زد بیرون...
نجمه خانووم برای اینکه از زیر بار سوالای من در بره رفت سمت اشپزخونه و خودش و مشغول نشون داد...
یعنی چی شده؟؟
من دیوونه میشم خوب اینجوری...
چی فهمیدن که نمیخوام به من چیزی بگن...
نکنه قضیه ارسان..
قضیه انتقامش
وای نه خدا، فکرکردن بهش هم جالب نیست..
ولی اگه فهمیده باشن چی...
نکنه پیش خودشون بگن من دختر درستی نیستم..
بسه دریا این فکرا چیه میکنی اخه...
مثله این مسخ شدها از پله ها بالا رفتم..
تو اتاق اصلا نمیفهمیدم دارم چی کار میکنم؟؟!!
نکنه بفهمن...
پدرجون راجبم چی فکر میکنه...
چی جوابشو بدم...
اونروز دیگه از اتاقم بیرون نرفتم...
نمیدونم از ترس بود یا از هرچیز دیگه ای...
ولی نرفتم شاید اینجوری بهتر بود...
****
داشتم مثله ماتم زده ها به پدرجون که داشت پای تلفن رفت میزد نگاه میکردم...
یه نگاه یه عمارت انداختم...
فقط اینجارو نگه داشته بود از اموالش بغیر از شرکتاش و کارخونه هاش البته...
همه زمینا رو خونه و اپارتماناشو فروخت...
تصمیمش برای رفتنش جدیه...
هرچند من هنوز دلیلش و نفهمیدم ...
هنوز بهم نگفتن...
پدرجون: اره برای من که فرقی نداره هر قیمتی خواستی بفروشش..
فقط سریع انجامش بده..عجله دارم...
romangram.com | @romangram_com