#تاوان_بی_گناهی_پارت_113
-سلام، همین الان پدرجون درم زدم ولی شماداشتی کتاب میخوندی حواست نبود ،حالا داشتید چه کتابی میخوندید که انقدر حواستون پرت بود؟؟
#part_281
به وضوح دیدم که هول شد
سریع کتابو بست
گذاشت پشت بالشتش
لبخندلرزونی زد گفت
_هیچی دخترم ازاین کتابای قدیمیمه
خب نگفتی کجاشالوکلاه کردی؟
-پیش راتین دیگه پدرجون خودتون گفتیدبرم ملاقاتش
اهی کشیدوگفت
-اهان بله دریاجان راست میگی یادم نبود
بعداین حرف ازجاش بلند شد
دستشوگرفتم کمکش کردم
-جایی میرید پدرجون؟
-اره دخترم برم دستوصورتمو بشورم بریم پایین صبحانه بخوریم بعدتوبرو ملاقات راتین
-عه نه پدرجون شما بشینیدمن صبحانتونو میارم اینجابراتون
-نه دخترم حالم بهتره دلم برای خونه هم تنگ شده
لبخندی زدمو سرمو تکون دادم
پدرجونوتادم دستشویی کمک کردم
به سمت تخت برگشتم تا تختو مرتب کنم
داشتم بالشتودرست میکردم که کتاب پدرجون ازپشت بالشتش افتاد
دولاشدم برش دارم که عکسی ازالای کتاب افتاد
دولاشدم عکسوبرداشتم
#part_282
عکسو برداشتم گذاشتم لای کتاب
معلوم بود عکس قدیمیه
به خاطر امضای پشتش کنجکاوشدم ببینم چه عکسی بوده
عکسو برداشتم
دوتاپسرجوون دوتا نوزاد دستشون بود
تعجب کردم
اینکه بابا فرهاده اونیکیم عمو فرزاده
دقیق شدم روصورت نوزاد
اونیکه بغل بابافرهاد بود من بودم
ولی اونیکی دست عمو فرزاد بود چی؟؟
اولش فکر کردم راتینه اومدم عکسوبزارم لای کتاب که...
یادم افتاد من عکس بچگیای راتینو دیدم
راتین که این شکلی نبوده
دوباره عکسوبرگردوندم
یکم روصورت پسربچه زوم کردم
اینکه...
اینکه ارسانه
درسته بچگیای ارسانو ندیده بودم ولی خب چشای قهوه ای نازش ازتوعکس مشخص بود
به خاطرشباهت زیاد به عمو فرزاد شناختمش
امضای پشتشو نگاه کردم
امضای بابافرهادو باعمو فرزادو شناختم
صدایی شنیدم
تصمیم گرفتم تاپدرجون نیومده عکسوبزازم لای کتاب
سریع کتابو گذاشتم پشت بالشت
تختو مرتب کردم
منتظرنشستم تاپدرجون بیاد
دردستشویی باز شد رفتم تاکمکش کنم
درباز کردم از پله ها پایین اومدیم
نجمه خانومو صدا زدم صبحانه رو حاضر کنه
بنده خداتعجب کرده بود
منوپدرجون بد چندماه میخوایم باهم صبحانه بخوریم
#part_283
بعد صبحانه ای که باپدرجون خوردیم تصمیم گرفتم تادیرنشده برم ملاقات راتین
.....
روبه روبه روی درزندان ماشین وایساد
romangram.com | @romangram_com