#تاوان_بی_گناهی_پارت_11
+مراقب خودت باش دریا جان
خیلی خوشحال به سمت در رفتم و بیرون اومدم و به این فکر کردم که این راتین از وقتی که مااومدیم اینجا خونه نیست یعنی چیکار داره میکنه
شونه ای بالاانداختم و به سمت اتاقم رفتم داخل شدم درو بستم روی تختم نشستم و باخودم گفتم
پدرجون که مرد خوبی به نظر میاد پس چرا باازدواج مامان بابای منو راتین موافقت نکرده
جوابی پیدانکردم و تصمیم گرفتم کمی استراحت کنم امروز خیلی خسته شده بودم.....
#part_38
شب همون روز پدر جون سر میز شام بهم گفت از هفته دیگه یکی رو میفرسته که دنبال کارام بره، هنوز نمیدونم توی کدوم کالج میخوان ثبت نام بشم یا کدوم کشور هنوز کسی بهم چیزی نگفته
****
حدودا یک هفته گذشته و انگار وکیل پدر جون دنبال کارای منه
طی این یک هفته اتفاق خاصی نیوفته بجز اینکه راتین هم داره درسشو ادامه میده و هم توی یکی از شرکت های پدر جون مشغول بکاره
مثله یه پسر بچه کوچیک هر روز که میخواد بره شرکت حسابی ذوق میکنه و خر کیف میشه(😁) از وقتی اومده تو این خونه تقریبا بی کارو بی عار دارم واسه خودم میچرخم امروزم نشسته بودم توی اتاقم که نجمه وارد اتاقم شدم گفت که جون کارم داره
شدم یه کم سرو وضعمو مرتب کردم به سمت اتاق پدرجون راه افتادم
در زدم وقتی اجازه گرفتم واردشدم
_بامن کاری داشتین؟؟
پدرجون همون طوری که اشاره میکرد روی مبل بشینم گفت
_اول بشین، اره دخترم کارت داشتم
_اتفاقی افتاده؟؟
لبخندی زد
_نه، تو چرا منتظری اتفاق بیوفته دخترم
لبخند پر استرس به روش زدم
_همینجوری یه کم نگران شدم اخه ماالان داشتیم پایین ناهار میخوردیم کاری باهام نداشتین
_درست میگی، ولی وکیلم الان تماس گرفت و گفت که کارای کالجت جور شده... تقریبا یک ماه دیگه باید بری...
دلم گرفت، نمیدونم چرا؟؟؟منی که این همه دلم میخواست برم خارج از کشور تحصیل کنم چرا الان اینجوری شدم نفهمیدم کی بغضم گرفت نتیجش شد یه قطره اشک که ازگوشه چشمم چکید
#part_39
انگار که پدرجون حالمو درک کرد چون اومد کنارم نشست دستای سرمو گرفت توی دستای پیرش
_میدونم،میدونم چقدر برات سخته ولی برای من بیشتر از تو سخته اللن که بعداز چندین سال نوه هامو پیدا کردم حالا مجبورم بزارم یکیشون برای چهارسال ازم دور بشه
بغضمو قورت دادم نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_میخواید نرم همینجا درس میخونم اینجوری کنار هم دیگه میمونیم
درحالی که لبخند غمگینی روی لبش بود
_نه عزیزم، نه این چه حرفیه تو باید پیشرفت کنی باید بهترینا برای شما دوتا باشه
_ولی اخه....
_ولی دیگه نداره خودتو ناراحت نکن من تا جایی که بتونم بهت سر میزنم بعداز چهارسالم که برمیگردی برای همیشه همینجا میمونی
_ممنونم ازتون، خیلی زیاد میدونم که توی گذشته رفتارم خوب نبود یه جورایی هم ازتون بدم می اومد و بابت همه اون حرفا و رفتارای زشت ازتون معذرت میخوام میدونم کارم بگانه بوده ولی خوب تا همینجا شما خیلی برای ما زحمت کشیدید من که خیلی ازتون ممنونم مطمئنم پدرو مادرمم همین حسو دارن
این بار چشماش پر اشک شد دستمامو ول کرد درحالی که از سر جاش بلند میشد گفت
_خوش حالم که اینو میشنومم، امیدوارم همین طوری باشه که تو میگی الانم میخوام یکم استراحت کنم ممنون میشم تنهام بزاری
حس و حالشو درک کردم از حام بلند شدم با گفتن با اجازه از اتاق بیرون اومدم
#part_40
ساعت 9که راتین از سر کارش برگشت همه یه جورایی توی خونه پکر و دمغ بودن سر میزه شام نشسته بودیم که راتین گفت
_امروز اتفاقی افتاده حس میکنم از چیزی ناراحتید؟؟؟
پدرجون همینجور که با غذاش بازی میکرد جواب داد
_نه چیزی نشده که باعث ناراحتیمون بشه
_راتین: مطمئنید اخه ناراحت به نظر میاید هم شما هم دریا
بعد روشو کرد سمت من گفت
_تو بگو چی شدن حداقل؟؟؟
یه لیوان از نوشابم خوردم سعی کردمو باز این بغض بی موقعه توی گلمو پس بزنم
_هیچی نشده بابا،چرا اینجوری فکر میکنی فقط من تا یه ماه دیگه دارم میرم
بعدازاین حرف سعی کردم لبخند بزنم که نمیدونم موافق شدم یانه....
راتین مات و مبهوت قاشق توی دستشو گذاشت تو ظرف غذاش با همون بهت گفت
_کجا میخوای بری؟؟؟ چی شده مگه
_عه راتین مگه یادت نیست..؟برای ادامه تحصیل دیگ یه ماه دیگ کارم حور میشه باید برم
تقریبا داد زد
_یک ماه دیگ؟؟؟!!! چرا انقدر زووود..؟
سعی کردم آرومش کنم
_خوب بالاخره کارم زود تر جور شد منم باید برم
راتین آب دهن شو قورت داد این از بالا پایین شدن سیب گلوش فهمیدم بعدش با صدای گرفته ای گفت
_من سیر شدم میرم توی اتاقم. با اجازه شبتون بخیر
بعدم بدون اینکه منتظر حواب ما باشه از پله ها بالا رفت
****
romangram.com | @romangram_com