#تاوان_بی_گناهی_پارت_105


-گوشی منومیشه ازاتاقم برام بیارید

سری تکون داد باسرعت به سمت پله ها رفت چندلحضه بدباگوشی توی دستش برگشت

گوشی روازش گرفتم تشکرکردم

روی مخاطب مورد نظرم لمس کردم شمارشو گرفتم

بعداز دوبوق صداش تو گوشی پیچید

-بله؟

-همیچیو فهمیدم همونی شد که تومیخواستی



هیچ صدایی از اون ور خط نمی اومد بغیر از نفسای عمیقی که میکشید...

دیدم اگه همینحوری پیش بره صدایی ازش در نمیاد برای همین خودم باز زبون باز‌کردم

-دیگه چی مونده که من نمیدونم و تو میدونی ؟؟؟

بلاخره صداش و شنیدم

-فقط یه چیز....

چشمام و بستم خیلی میسوختن

-چی ؟؟؟

-بیا دفترم فردا اونجا بهت میگم؟؟؟

دستم گذاشتم روی چشمام و فشارشون دادم

-چرا باید بهت اعتماد کنم.؟!

با اعتماد به نفس کامل گفت:

-نکن، اعتماد نکن ولی مجبوری بیای تا بدونی چیزی که خیلی وقت پیش باید میدونستی رو...

-خیلی خب...

-پس فردا ساعت 2 بیا اینجا باهاهم حرف میزنیم..

وبدون اینکه کلمه دیگه اضافه کنه صدای بوق متدد بود که پیچید توی گوشی...

گوشی رو گذاشتم کنار دستم و از ته دلم زمزمه کردم...

-من چه جوری یه روزی عاشق این ادم بودم،عشقی که هیچ وقت بهش اعتراف نکردم،عشقی که با عادت اشتباه گرفتمش



دم دمای صبح بود که یکم تونستم بخوابم...

ولی به نیم ساعت نکشید که با خوابای بدی که دیدم از خواب پریدم و تصمیم گرفتم دیگه نخوابم...

رفتم توی اشپزخونه یکم اب پرتقال خوردم..

نجمه خانوم هنوز بیدار نشده بود...

بعداز خوردن اب پرتقالم بیحال و از پله ها بالا رفتم

یکم وقت کوشی کردم تا بلکه زما بگذره

یه دوش گرفتم که بیشتر از حد معمول طول کشید

جلوی کمد با حوله ایستادم اول خواستم بی حوصله لباس بپوشم

ولی پیش خودم گفتم نه بهتر یه تیپ خوب بزنم

برای همین یه مانتو که مدل کتی و بود تنم کردم با شلوار ستش

کفش و کیف و شال ابی همرنگ چشمامم

به ساعت نگاه کردم

12بود

خوب انگار یکم عجله کردم تو امادشدن

رفتم پایین

نجمه خانوم دیدم که پای گاز ایستاد و تو افکار خودش غرقه

با شنیدن صداب من برگشت طرفم لبخندی به روم زد

-سلام دخترم فکر کردم خوابی نخواستم مزاحمت بشم...

-سلام نه نخوابیدم اصلا

-جایی میری؟؟

-اره یکم کار دارم باید اونارو انجام بدم

برای ناهار نمیام

-باشه دخترم خودا پشت و پناهت

لبخندی به این دعای مادرانش زدم و از خونه زدم بیرون



انقدر تو خیابونا چرخ زدم که بالاخره ساعت شد 2

جلوی در شرکتش نگه داشتم

جلوی شرکت پسر عموی عزیزم

کسی که به اصطلاح یه روزی عشقم بود..

نگاهم و سرد کردم

باید از یخ باشم تا نشکنم امروز

هرچند نمیدونم چی میخوام بشنوم؟؟؟

اصلا سوارشدنم توی اسانسور و نفهمیدم


romangram.com | @romangram_com