#تاوان_بی_گناهی_پارت_103
رفتم و روبه روش نشستم
نمیدونم اماده هستم یا نه؟؟؟
اماده برای شنیدن حقیقت... اماده با روبه رویی چیزایی که مطمئنم اینده و عوض کرده
ولی خب هر چیزی یه اخری داره...
هر چیزی اتفاق می افته چه ما بخوایم چه نه!!!!
پس دلم و زدم به در یا و گفتم
-نجمه خانوم من میخوام حقیقت رو بدونم...
بیچاره هاج و واج نگام کرد
-کدوم حقیقت دخترم؟؟؟
-حقیقتراجب گذشته، راجب ارسان که مطمئنم شما میشناسیدش و راتین پدر جون، پدر و مادرم هم چی...
این چهار سالی که من نبودم چی شده؟؟؟
چرا بعد از اومدن من حس کردم همه عوض شدن خواهش میکنم جواب بدید
با ناراحتی نگاهم کرد
-گذشته چیز جالبی توش نیست...
اهی کشیدم
-میدونم، ولی میخوام بدونم
دستی به پای پلکش کشید
-چیزی هم میدونی؟؟از گرشته هااا
-اره میدونم که ارسان پسر عمومه میدونم که عمو با مادرش چی کار کرده
-حدث میزدم بهت بگه، اتیشش خیلی تند بود روزی که اومده بود اینجا
با شک گفتم:
-کی اومده بود اینجا؟؟؟
خیر نگاهم کرد و گفت:
-بزار از اول بگم برات
اون زمانا پدرجونت خیلی دوست داشت که پسراش با دخترای شریکش ازدواج کنن ولی خب پسرا مشخص بود که تمایلی به این مثله ندارن
اوایلش هیچی نمیگفتن چون فکر نمیکردن قضیه جدیه
فکر میکردن مثله همیشه اینارم مخالفت میکنن و همه چی ختم به خیر میشه
ولی. این تو بمیری از اون تو بیمریا نبود
پدرجونت پاش و کرده بود تو یه کفش گفت الا و بلا باید با دخترای اقای وکیلی ازدواج کنید...
پدرای شمام خیلی لجباز بودن و زیر بار نمیرفتن...
هیچکس نتونست حریفه پدرجونت بشه و بالاخره این چهارتا جوون نامزد کردن
اونم چه نامزد کردنی، روز نامزدی همه فهمیده بودن که پسرا راضی به ازدواج نیستن...
بعد از اون نامزدی هر دوتا پسر بد اخلاق و اخمو شدن...
وقتی دخترا می اومدن با اونا مثله نوکر درخونه باباشون حرف میزدن
انگار نه انگار نامزدن
روزی نمیشد اون دوتا طفل معصوم نیان و پدرای شما اذیتشون نکن
اونام نمیدونم چرا ولی به هیچکس چیزی نمیگفتند تا اینکه....
-یه دفعه همه چی بهم خورد،طوفان به را شده بود اینجا
یه جنگی راه افتاد که بیام و بیبن
پسرا زیر نامزدیشون زدن... پدرجونت از خونه پرتشون کرد بیرون
از کار بی کارشون کرد
از ارث محروم شدن ولی اونا رفتن که رفتم و دیگه ام بر نگشتن
حدود یه ماه از رفتن پسرا گذشته بود که اقای وکیلی دست دخترش و گرفته بود و اورد اینجا
دختر بیچاره اش و لاش بود، انقدر که پدر بی مروتش کتکش زده بود
وقتی پدربزگت ازشون پرسید که چی شده؟؟؟
اقای وکیلی گفت
-بفرما مهندس این دست رنگ پسر گل شماست
اون از اون که دخترای دست گلم و ول کردن ما رو سکه یه پول کردم
ایتم از این که پسرت دختر منم حامله کرده و خودشم گم و گور شده
هممون لال شده بودیم دریا، صدا از هیچکس در نمی اومد...
پدربزرگت تا چند ماه دنبال عموت بود ولی انگار اون یه چیکه اب شده بود رفته تو زمین محو شده بود
اقای وکیلی ام دید که از عموی تو خبری نیست دختر و که به قول خودش مایه ننگش بود از خونش پرت کرد بیرون
پدرجونت دنبال اون دخترن گشت که حداقل اشتباه پسرشو پاک کنه
ولی اونم گم و گور شده بود
خلاصه همه اینا گذشت و گذشت
تا اینکه پدرجون شما رو پیدا کرد...
خیلی خوش حال بود، ولی بازم مثله همیشه دیر رسیده بود و پدرمادراتون دیگه نبودن...
romangram.com | @romangram_com