#ترنم_یک_ترانه_پارت_9


ترانه و تیرداد هر روز زیباتر و البته وابسته به یکدیگر می شدند.نرگس تاب تمام رفتارهای توهین آمیزی که با خودش می شد را داشت ولی طاقت نداشت حتی فرزندانش بغض کنند و دل کوچکشان ناراحت شود.تیرداد به فرزاد خیلی وابسته بود و هیچ وقت از او جدا نمی شد ولی فریبا او را به زور از آغوش پدرش بیرون می کشید و تیرداد هم گریه بلندش به هوا می رفت و با زبان بچه گانه می گفت:بابا،بابا...و فریبا نمی گذاشت فرزاد فرزندش را با خودش به گردش ببرد. یک شب همگی در خانه ی اقای صبوری جمع بودند، زنان با هم و مردان هم با هم به صحبت پرداخته بودند.که فرزانه در جمع زنانه ی خودشان خطاب به نرگس گفت:خوبه والا،یتیم که بودی،فقیرم که بودی بعد ازدواج خوب می پوشی و می گردیفخونه ی بابات که از این چیزا نبود حداقل اینجا ببین چشم و دلت پر بشه جایی آبرومونو نبری... چیزی در دل نرگس فرو ریخت ، بغض عجیبی به گلویش راه پیدا کرده بود.از جایش برخاست و به طرف اتاق رفت که پشت در اتاق صدای مکالمه ی فریبا و فرزاد نظرش را جلب نمود: داداش بیا طلاقش بده،ببین چقدر چاق و زشت شده ! خودم برات یه زن خوب و همه چی تموم می گیرم. لازم نکرده،هر جوری باشه من دوسش دارم و نیازی هم به زن دیگه ای ندارم. دنیا با تمام وسعت خود بر سر نرگس آوار شد،خدایا چرا اینها اینقدر دوست دارند زندگی برادرشون به هم بخوره؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مثل همیشه چادرش را بر سرش انداخت، دست تیرداد را گرفت و ترانه در آغوشش جای داد،درب خانه را گشود حمید را منتظر دید،اگر با نگاه می شد عمل خوردن را نیز انجام داد تا بحال مطمئنا حمید نرگس را با آن نگاه نا پاک قورت داده بود و نرگس چقدر سعی می کرد تا خود را بیشتر بپوشاند در صورتی که حجابش از هر نظر کامل بود. نرگس باز هم فرزاد را بدون دلیل عصبانی می دید که با سرعت هرچه تمام تر به طرف خانه حرکت می کرد،تیرداد و ترانه به خواب عمیقی فرو رفته بودند،به خانه که رسیدند فرزاد با خشونت زیادی دو طفل معصوم را بغل کرد.وقتی نرگس پتو را روی دو فرزندش مرتب کرد از اتاق بیرون آمد،خون چشمان همسرش را به وضوح دید، با فریاد فرزاد رعشه بر اندامش افتاد:به خدا می کشمت،زندت نمی ذارم،مرد نیستم اگه خونتو نریزم... دست نرگس را گرفت و پیچاند و پیچاند و او احساس می کرد که دستش مطمئنا قطع خواهد شد.موهای نرگس را در دستانش گرفت و دور دستان قوی و مردانه اش پیچاند ، محکم موهای پرپشت او را عقب کشید و خیلی کوبنده و ناگهانی سرش را به دیوار زد،این کار را دیوانه وار پشت سر هم انجام می داد. با پای قوی و مردانه و سنگین به شکم مادر فرزاندانش می زد.باز هم فتنه ای دیگر از طرف خانواده ی فرزاد ولی این بار حمید بود که به فرزاد گفته بود:زنت با لباس نازک و بدن نما جلوی من اومده و من از خجالت حتی نتونستم سرمو بالا بگیرم!!! حمید و خجالت؟؟؟؟؟؟؟ موضوع عجیب و غریبی است....

romangram.com | @romangram_com