#ترنم_یک_ترانه_پارت_8


زندگی آنها به خوبی و خوشی اغاز شد،اغازی که گرچه آسان به وجود آمده بود ولی راه این زندگی سخت بود،راهی پر از فراز و نشیب،راهی پر از تلاطم فتنه ها و کنایه ها،راهی که از گزند دشمنان مصون نخواهد ماند و حال باید دید نرگس و فرزاد با این راه دشوار چه خواهند کرد...! خوشبختی را تک تک سلولهایشان احساس می کردند و وقتی این خوشبختی تکمیل شد که متوجه شدند نرگس باردار است.فرزاد از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید ، همگی به جز آن سه نفر خوشحال بودند(اون سه نفر رو که دیگه خودتون میشناسید) زمانی که سونوگرافی مشخص کرد فرزند آنها پسر است هیچکس در پوست خود نمی گنجیدجز فرزانه و فریبا که آتش حسادت در وجودشان شعله ور شده بود چون آن زمان اگر فرزند اول پسر می شد چز افتخارات زن محسوب می شد.هوای بهمن ماه سرد بود و سوزناک،نرگس درد زیادی را متحمل شده بود حال که فرزندش در آغوش گرم از محبتش برای نخستین بار از شیره ی جان او سیراب می شد تمامی آن درد را به فراموشی سپرد. سلاااااااام نرگس خاااااااااااانم،حال خودت و اون کوچولو چطوره؟ سلام عزیزم، هر دوتامون خوبیم. ای جانم نیگاش کن ، ماشاالله برا خودش پهلوونیه،دکتر می گفت وزن بچه زیاد بوده و خانمتون درد زیادیو متحمل شده.خانمم خیلی درد کشیدی؟ بمیرم براتتتتت خدا نکنه،بچم فقط درشته ... با صدای تقه در فرزاد از نرگس فاصله گرفت و همزمان انیس خانوم وارد اتاق شد و گفت: ببخشید ولی خانوادهی اقا فرزاد اومدن. خواهش می کنم حاج خانم،بفرمایید. فرزاد و نرگس اسم فرزند زیبا و تپل و به قول نرگس درشت خود را تیرداد گذاشتند.هرکس تیرداد را برای نخستین بار می دید گمان می کرد 3 یا 4 ماهه هست.تیرداد کوچولو کلافه بود هرچه فرزاد شیرخشک بهع او می داد گویی سیر نمی شد و آن قطره های کوچک شیر برایش کافی نبود ، فرزاد با یک تصمیم آنی قیچی را برداشت و از سر پستونک شیشه شیر خشک برید،حال تیرداد با ولع کامل جرعه جرعه شیر می خورد گویی تازه داشت سیر می شد. فرزاد خنده اش گرفته فرزندش کاملا به خودش رفته بود و از غذای کم بدش میامد.... حمید پسر فروغ به ایران بازگشته بود و به نظر من اخلاق او کاملا شبیه به مادرش بود.نرگس از نگاه های خیره ی حمید اصلا احساس خوشایندی نداشت . تیرداد 8 ماهه بود که نرگس برای بار دوم باردار شد و دوباره خوشحالی به دل همگی بازگشت،رد هوای گرم و سوزان تیر ماه دختری به سفیدی برف و به زیبایی خود نرگس پا به دنیا نهاد.صدای گریه اش گویی ترانه ای بود که خوشبختیشان را نکمیل می کرد پس نام او را ترانه نهادند.همگی ترانه را دوست داشتند و اعتقاد داشتند که او بسیار زیباست. تیرداد با آن سن نسبت به ترانه احساس مسئولیت داشت و هر موقع ترانه گریه می کرد با ان قد و قواره ترانه به زور بغل میکرد نوازشش می کرد و عجیبتر اینکه ترانه نیز آرام می شد. عروسی حمید با دختر عمویش بود و چون آقای صبوری با ایمان و اعتقاد بسیار بود پس به اجبار او عروسی قسمت مردانه از زنانه جدا بود.نرگس کمی تپلتر و صد البته زیباتر شده بود و علاقه زیادی نسبت به رقص و شادی داشت پس شروع به رقصیدن کرد،زنانی که نشسته بودند به فریبا گفتند:این خانمی که سفید و زیباست عروس شماست؟ فریبا از لای دندان های کلید شده اش غرید: بله،چطور؟ آخه ماشاالله بزنم به تخته خیلی خوشگل و خوش قد و بالاست. شیطان آتش رشک و حسادت فریبا را بیشتر کردم و روی تمامی زخم های بچگی اش نمک پاشید پس بلند شد و فرزاد را از مردانه صدا زد.فرزاد گفت: فریبا جان کاری با من داشتی؟ داداش نبودی ببینی...نرگس جلوی مردها چه رقصی می کرد..!!!! کی؟؟؟؟؟؟؟ نرگس؟؟؟؟ محاله ممکنه. نه به جون خودم راست می گم،تو حرف منو باور نداری؟ چرا چرا باور دارم،ممنون که بهم گفتی فعلا خداحافظ داداش و فرزاد انقدر عاشق نرگس بود و غیرتی که حتی از فریبا نپرسید مرد در قسمت زنانه چکار می کند و اصلا پاپی قضیه نشد فقط فکر اینکه آن هیکل زیبا و پوست سفید را کس دیگری دیده باشد کافی بود که اورا تا سر حد مرگ عصبانی کند. فرزاد نرگس را زا قسمت زانانه صدا کرد و به زیر زمین برد.سیلی هایی بود که از جانب به صورت نرگس نواخته می شد، لگد به پا و زانو و شکم و پهلو نرگس می کوبید و نرگس بدون اینکه دلیلش را بداند فقط درد می کشید و گریه می کرد و می گفت:تو رو خدا فرزاد ، چرا می زنی؟ دهنتو ببند،لال شو نمی خوام صدای نحستو بشنوم. آن شب به بدترین شکل ممکن گذشت و نرگس حتی دم نزد،همه چیز شبیه به کابوس وحشتناک بود....

romangram.com | @romangram_com