#ترنم_یک_ترانه_پارت_5
یک ماه از آن موضوع گذشتهو فرزاد هم هر روز به بهانه ی علی آنجا بود. یک روز که علی بعد از بازی طولانی به خواب رفته بود.فرزاد فرصت را مناسب دید تابا نرگس حرف بزندپس گفت:نرگس خانم میشه چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟ چیزی شبیه خوشحالی در قلب نرگس لرزید پس با خجالت گفت:خواهش می کنم.بفرمایید. راستشو بخواین چند وقتی هست که می خوام در این مورد باهاتون صحبت کنم که وقت نمی شد اما امروز فکر کنم زمان مناسبی باشه،می خواستم اگه قابل بدونید با خانواده برای امر خیر خدمت خانوادتون برسیم. نرگس از یک طرف خوشحال و از طرفی دیگر شکه شده بودپس با خجالت و رویی سرخ سرش را به زیر انداخت و هیچ نگفت پس فرزاد ادامه داد:می خواستم نظر خودتونو بدونم؟ من...من...ههههههههرچی مادرم بگن و به سرعت از اتاق خارج شد و فرزاد را در همان خوشحالی خود باقی گذاشت. سر میز شام هیچکدام حرفی نمی زدند تا اینکه فرزاد گفت:بابا می خواستم در مورد موضوعی باهاتون صحبت کنم... بگو پسرم،گوش می کنم. بابا،من...من...می خواستم بگم که...که...می خوام ازدواج کنم و نفسی از روی آسودگی کشید. این که عالیه پسرم،به فروغ می گم تا برات یه دختر خیلی خوب پیدا کنه... راستش...بااجازه شما من خودم کسی رو....نتوانست جمله اش را تکمیل کند و از روی خجالت سرش را پایین انداخت... پدر قهقهه ای سر داد و گفت:فقط آدرسشونو بده تا ببینم چی میشه. دل توی دلش نبود،خیلی اضظراب داشت و مدام اتاق را با راه رفتن هایش گویی که متر می کرد.بالاخره صدای ماشین پدر را شنید و چند دقیقه بعد صدای قرم های محکم و استوار پدر به گوشش رسید پس به سرعت از اتاقش خارج شد و گفت: سلام بابا،خسته نباشین. سلام پسرم،بیا اتاقم کارت دارم. به دنبال پدر به اتاقش رفت.چیزی از چهره ی پدر مشخص نبود تا اینکه گفت:فرزاد می خوام بدون مقدمه برم سر اصل موضوع،خانوادش خیلی خوبن ولی اولا وضع مالیشون و دوما اعتقاد و ایمانشون با خیلی تفاوت دارهکه دومی خیلی مهمتر از اولیه ولی به نظر من هیچکدوم مهم نیست چون مال که برای هیچکس موندگار نیست و اعتقاد افراد هم که یه موضوع شخصیه پس باید بگم من مشکلی با این موضوع ندارم به فروغم می گم باهاشون قرار خواستگاریو بذاره،حالا هم برو آقا داماد که خسته شدم از بس حرف زدم،برو دیگه،چرا داری منو نیگا می کنی؟ حرف های پدر هنوز هم هضمش برای فرزاد سخت و دشوار می نمود،با دهانی باز و چشمان گرد شده پدر را می نگریست و پدر هم با لبخندی زیرکانه اورا نگاه می کرد که یکدفعه فرزاد فریاد زد:بابا دوست دارم،بابا خیلی خوبی،الا از خوشحالی نمی دونم چیکار کنم؟ وای،خدایا من چقدر هولم!!! برو پدرسوخته،این حرکات چیه؟ مگه دختری که اینقدر ذوق می کنی!عین مرد محکم و استوار برو خواستگاری! با اینکه زمان کمی به آمدنشان مانده بود هنوز هم برایش غیرقابل باور بود،دکتر فرزاد صبوری قرار بود به خواستگاریش بیاید!او هیچی از او نمی دانست یعنی می دانست،این که او وضع مالی بسیار خوبی دارد،پدرش کارخانه دار هست و کلی زمین و ویلا چه در ایران و چه در خارج از کشور داشت،با نامادری و پدرش زندگی می کنه،سه خواهر دارد،پس چه چیز را نمی دانست؟ او تا به حال چهره و ظاهر دکتر را درست ندیده بود خب دختر نجیب باید هم همین باشه و با خودش فکر کرد ظاهر مهم نیست،مهم اخلاق و ایمان هست که دکتر این دو را داشت. نرگس جان،دخترم چایی بیار. سینی به دست و سربه زیر وارد اتاق شد، به همه سلام کرد و اول به اقای صبوری چای تعارف کرد:به به چه چایی خوش رنگ و بویی معلومه از اون چایی های خوش طعمه،دستت درد نکنه دخترم. از این مرد خیلی خوشش آمد و حس کرد جای خالی پدرش را می تواند برایش پر کند. بعد سینی را جلوی فروغ گرفت و او با چاپلوسی هر چه تمامتر گفت:دست عروس گلم درد نکنه،معلومه خونه داریت تکه عزیزم. نرگس به لبخندی اکتفا کرد،دلیلش برایش مشخص نبود ولی برعکس آقای صبوری که از تعریفش لذت برد،از تمجید این زن خوشش نیامدو حس کرد بوی تملق و چاپلوسی می دهد. سینی را جلوی فرزاد گرفت،فرزاد با دستانی لرزان چای را برداشت که ناگهان لرزش دستان نرگس هم بیشتر شد و تعادلش را از دست داد و سینی چای روی پای فرزاد واژگون شد. فرزاد مثل فنر از جای پرید و با یک دست شلوارش را باد می زد و با دستی دیگر پایش را باد می زد تا کمی خنک شود. شلیک خنده اقای صبوری در جمع که زده شد بقیه هم شروع به خندیدن کردند ولی نرگس از فرط خجالت دوست داشت زمین دهن باز کند و او را ببلعد ومدام عذر خواهی می کرد. فرزاد کمی آرام گرفت و نشست و در همین حال گقت:خواهش میکنم،اشکالی نداره،ولی از قدیم گفتن سالی که نکوست از بهارش پیداستتتتتت. همه ی افراد در جمع خندیدند ولی نرگس به ظاهر خجالت می کشید و در درون قهقهه می زد. حرف های ابتدائی زده شد و نرگس و فرزاد هم کمی با هم صبحت نمودند. در باورش نمی گنجید که این دختری که در آینه به او زل زده است،خودش باشد.ابروهایش کمانی تر و زیباتر شده بود و چشمانش درشتتر می نمود،با اینکه قبلا هم پوست سفیدی داشت ولی سفیدتر از قبل شده بود،پوست صورتش همچون گلبرگی نازک و لطیف شده بود. ماشاالله ، هزار الله اکبر چقدر خوشگل شدی عزیز دلم. ممنون. با خودش فکر کرد چرا تعریف و تمجید فرزانه(خواهر بزرگ فرزاد) بوی چاپلوسی و دروغ می دهد؟دلیلش ولضح نبود. برای بار سوم عرض می کنم،عروس خانم،دوشیزه نرگس حسینی آیا بنده وکیلم شمارا به عقد و نکاح دائمی آقا داماد،آقای فرزاد صبوری در آورم؟آیا بنده وکیلم؟ با اجازه مادرم و سایر بزرگترها ، بله. صدای کل و دست زدن در اتاق عقد غوغا می کرد.هر دو همزمان به سوی یکدیگر برگشتند و حال برای نخستین بار بود که چهره ی یکدیگر را می دیدند.... سرم رو بلند کردم،آخییییییی الهی نرگس و فرزاد چقدر شیگورین تا لحظه ی عقد همدیگرو ندیده بودن.ولی این فروغ چقدر بی شعوره.... چشمام چقدر می سوزه،وای خداجونم سرم چرا اینقدر درد می کنه؟ آخه دختره ی بی عقل اینم پرسیدن داره؟ دو ساعته یه بند داری رمان مادر گرامیتو می خونی بعد می گی چرا سرم درد می کنه؟ واقعا که. از روی تختم بلند شدم و از آینه به خودم نگاه کردم.واااااای این دختره کیه؟ چرا شبیه دراکولاست؟ چشماش که دو کاسه خونه.موهاشم سیخ سیخ شده. موهامو برس کشیدم تا مامان دعوام نکنه.بعد از اتاقم خارج شدم.....
romangram.com | @romangram_com