#ترنم_یک_ترانه_پارت_4
هوا سرد بود و همه جا را مه پوشانده بود ، جایی مشخص نبود..... یکی یکی از روی قبرها رد می شدو همانطور با ترس و لرز جلو می رفت... تاریکی هوا به شدت او را ترسانده بود،از دور قامت مردی را دید که خیلی به نظرش آشنا به نظر می رسید پس به سمتش رفت که ناگهان به سمتش برگشت.باورش سخت بود آن مرد دکتر صبوری بود که می گفت: نرگس بیا ببین این قبر پدرته ولی بدن تو عذابش دادی،تو دقش دادی،تو یه قاتلی،قاتل بی رحم... که صدایی از قبر آمد.،صدایی شبیه به فریاد.آری ،این صدای فریاد پدر بود که قلب دختر را به درد آورده بود.... به قبر گاهی انداخت،داخل قبر باغی سرسبز و زیبایی بود که پدر درون آن ایستاده بود ولی چیزی که با عث حیرتش می شد این بود که دور تا دور پدر شعله زبانه می کشید و فریاد می کشید: نرگس این آتیش نتیجه ی رفتارهای خودته، آره من فکر می کردم می تونم خانواده رو به دست تو بسپارم ولی تو حمایتشون که نمی کنی هیچ عذابشونم می دی... قصد داشت وارد قبر شود ولی نمی توانست پس بلند بلند گریه کرد و با عجز و ناتوانی گفت:بابا منو ببخش،ببخش،خواهش می کنم.... که ناگهان با تکانی از خواب بیدار شدو فاطمه را دید که با نگرانی به او خیره شده و می گوید: نرگس جان چیزی نیست فقط خواب دیدی.... ولی نرگس در این فکر بود که چقدر خواهرش را دوست دارد و در این مدت چقدر لاغر و ضعیف و رنگ پریده شده است.در یک لحظه فاطمه را به آغوش کشید و او را بوسید و گفت:فاطمه جان منو ببخش،تو رو روح بابا منو ببخش خیلی اذیتت کردم خودم می دونم.... آبجی تو که کاری نکردی که ببخشمت فقط یه خورده شوکه بودی که منم اینو درک می کنم... تصمیمش را گرفته و عزمش جزم بود،باید همه چیز را مرتب می کرد و همان نرگس قبلی می شد... کلافه به نظر می رسید،دوست داشت زودتر ساعت کاری به پایان برسد و به سراغ آن دختری که تمام اوقات فکرش را مشغول کرده بود برود.بالاخره انتظارش به اتمام رسید.زنگ در خانه را که فشرد در کمال تعجب دید که خود نرگس درب را گشود. سلام آقای دکتر،خوش اومدین بفرمایید داخل. سلام...ممنون...شما حالتون خوبه؟!!! بله،به لطف شما خیلی بهترم.چرا دم در بفرمایید داخل،خواهش می کنم. فرزاد وارد حیاط شد و بر روی تخت نشست.نرگس گفت:ببخشید یه چند لحظه می رم براتون چایی بیارم. زحمت نکشید.خواهش می کنم چه زحمتی و با گفتن این جمله فرزاد را با افکار آزردهنده کودکی تنها گذاشت.فرش روی تخت او را یاد فرشی می انداخت که فروغ،موهای مواج و زیبای خواهرانش را در دستانش می پیچاند و روی آن فرش به دنبال خود می کشاند،پوست لطیف و نرم کمرشان کاملا از بین می رفت،همان مواقعی که صدای گریه ی آرام آنها را می شنید ولی جرات شکایت نداشت،همان موقعی که....جناب دکتر،دکتر،آقای صبوری. افکارش از بین رفت و گفت:بله بله ببخشید حواسم نبود. خواهش می کنم،بفرمایید چای،سرد شد راضی به زحمت شما نبودم. این حرفا چیه؟کدوم زحمت؟شما به گردن من خیلی حق... با صدای زنگ در که پشت سر هم و بدون وقفه بلند شده بود حرفش قطع شد ،با سرعت خودش را به در رساند وآن را گشود.علی کوچولو با چشمای گریان نرگس را محکم کنار زد و سریع به داخل خونه رفت پس ناخودآگاه فرزاد و نرگس هم سریع به دنبالش رفتند.علی کیفش را به کناری انداخت و گوشه اتاق دوپایش را در آغوش گرفت و سرش را روی آنها گذاشت و با صدای بلند گریه کرد.قلب نرگس از گریه ی برادر کوچولویش به شدت به درد اومد پس سریع به طرفش رفت و گفت:چی باعث شده که علی،داداش خوشگل من،اینجوری چشمای قشنگشو خراب کنه؟ علی هیچی نمیگفت و فقط گریه می کرد. علی جونم نمی خوای به آبجی بگی چی شده؟ علی تو رو خدا این طوری گریه نکن،آبجی طاقت گریه هاتو نداره ها. بالاخره سرشو بالا گرفت با صدایی که از شدت گریه می لرزید گفت:آجی من دیگه مدرسه نمی رم،دیگه دلم نمی خواد اونجا برم،از اونجا بدم میاد... چرا عزیز دلم؟ کسی چیزی بهت گفته؟هرکی بوده خودم می رم بهش می گم کسی حق نداره به داداش خوشگل من چیزی بگه.خودم دعواش می کنم. آجی،امروز توی مدرسه بچه ها داشتن بازی می کردن منم خواستم مثل همیشه برم باهاشون بازی کنم ولی، ولی، ولی و چونه ی علی کوچولو شروع به لرزش کرد اما به زور ادامه داد:ولی اونا گفتن ،گفتن ،گفتن، گفتن تو دیگه بابا نداری پس حق نداری با ما بازی کنی بعدم تو کلاس مسخره می کردن و می گفتن:هو هو این بابا نداره،نیگاش کنید،بی بابائه. نرگس احساس خفگی می کرد گویی کسی با دستانی قوی او را خفه می کرد.فرزاد بغضش را قورت داد و گفت:علی آقا،مرد که گریه نمی کنه بعدم کی گفته تو بابا نداری ؟ از این به بعد من می شم بابای تو.باشهپسرم؟ برق خوشحالی در چشمان زیبای علی درخشید.از جایش پریدو فرزاد هم دستانش را گشود.
romangram.com | @romangram_com