#ترنم_یک_ترانه_پارت_3
فروغ از همان ابتدا از خواهران مظلوم و معصومش با آن سن کمشان کار می کشید و آنها را کتک می زد.هنوز هم یادش است که هرشب تن خواهرانش سیاه و کبود بود و آنان که جرات گریه کردن نداشتند پتو های خود را به دندان می گرفتند و زجر می کشیدند و تا صبح پلک روی هم نمی گذاشتند.فروغ هر سه ی آن ها زود به خانه ی بخت فرستاده بود تا کمتر برایش مزا حمت ایجاد کنند ولی مگر سه دختر مظلوم چه مزاحمتی داشتند؟ با صدای خواهر بزرگش افکارش در هم شکست:داداشم نمی خوای به زندگیت یه سروسامونی بدی؟ فعلا که نه به فکرشم و نه موقعیتشو دارم. چرا موقعیتشو نداری؟ وضعیت مالی خوبی که داری.پزشک هم که هستی.خونه و ماشینم که داری.ماشاالله بزنم به تخته خوشگل و خوشتیپم که هستی.دیگه موقعیت از این بهتر؟ دیگه بهونه نیار. حالا ببینم چی میشه. سر میز شام نشسته بود ولی فکرش جایی دیگر بود.آن دختری که امروز به بیمارستان آورده بودند زیادی فکرش را مشغول کرده بود و با غذایش بیشتر بازی می کرد تا اینکه فروغ گفت:پسرم چرا با غذات بازی می کنی؟ دوست نداری؟ از لحن متملق و چاپلوسانه و دلسوزی های ظاهری فروغ متنفر بود که حد و مرز نداشت.این طور مواقعا بیشتر دوست داشت به جای جواب دادن او را با دستان خودش خفه کند ولی بجای خیال پردازی گفت:اولا من پسر تو نیستم.دوما به تو ربطی نداره که من غذا می خورم یا نه.تو سرت به کار خودت باشه. آقای صبوری که از رفتارهای زننده همسرش بی اطلاع بود گفت: درست حرف بزن پسر. این چه طرز حرف زدنه؟ از جایش برخاست و قصد رفتن کرد که با صدای پدرش میخکوب شد:فرزاد بشین. صدای پدرش آنچنان با تحکم بود که ناخوآگاه سرجایش نشست و فروغ لبخندی از سر پیروزی زد. به بیمارستان که رسید اولین کاری که کرد این بود که سری به بیمار دیروزی بزند.وارد اتاق که شد دختری جوان روی صندلی خوابش برده بود را دید و حدس زد که خواهرش باشد.به بالا تخت نگاهی کرد و با خود زمزمه کرد:نرگس حسینی. او را مکعاینه کرد و متوجه شد بهبودی نسبی یافته و امروز می تواند مرخص شود خیلی خوشحال شد ولی این خوشحالی دوامی نداشت زیرا این فکر که او از اینجا برود و دیگر او را نمی دید بسیار او را آزار می داد. باغ خیلی قشنگی بود.سرسبز با آبشاری که زیبایی آنجا را صد چندان می کرد.همینطور محو اطراف خود بود که اسبی سفید و بسیار زیبا از آسمان به طرف باغ آمد.در کمال تعجب دید که آقا عبادالله سرحال و شاداب از اسب پیاده شد و به طرفش آمد.چشم نابینای پدر خوب شده بود و چیزی که حیرتش را بیشتر کرده بود این بود که پدر جوان شده بود.پس گفت:بابا خودتی؟ سلام دخترم سلام بابایی.بابا جونم چرا ما رو تنها گذاشتی و رفتی؟ تو که گفتی همیشه کنارمی؟ چرا با بی رحمی تمام رفتی و ما رو غصه دار کردی؟ حالا ما بدون تو چیکار کنیم؟ نرگس جان من همیشه در کنارتونم و مراقبتونم.من بی رحم نیستم فقط مهلت زندگیم تموم شده بود.تعداد نفسهام تموم شده بود.عزیزم تو با این کارات منو عذاب می دی.تو باید مواظب بقیه هم باشی.گریه کن تا آروم شی.گریه کن.گریه کن.... وبا گفتن این جمله ناپدید شد.نرگس در آن باغ بزرگ می دوید و پدر را صدا میزد و فریاد می کشید:بابا.بابا تورو خدا برگرد پیشمون.باباااااااااااا که ناگهان از خواب پرید.عرق سردی روی تمام بدنش نشسته بود.قلبش بی قرارتر از همیشه می تپید.فاطمه سریع پرستار را صدا زد و پرستار مسکنی به او تزریق کرد که باعث شد آرام بخوابد. دو هفته ای می شد که مرخص شده بود ولی وقتی جای خالی پدر را می دید.وقتی به جای صدای پدرش موقع اذان صدای ناآشنای دیگری در گوشش می پیچید.تاب نمی آورد و آنقدر جیغ می زد که از حال می رفت.دیگر همه ی اعضای خانواده علاوه بر غم مرگ عزیزترین عضو خانواده غم حال و اوضاع نرگس را نیز داشتند.فرزاد هرروز به خانه ی آنها می رفت تا حال او را جویا شود و هردفعه او را ناآرامتر از قبل میافت....
romangram.com | @romangram_com