#ترنم_یک_ترانه_پارت_2


ری آن پدرش بود که با آن سن و سال و با یک چشم نابینا زمین را تی می کشید و مردم از سر ترحم به او نگاهی می کردند و عبور می کردند.قلبش از کار پدر به درد آمد وچقدرپدر خوب و مهربان بود که حتی یکبار هم از کارش پیش فرزندانش نگفته بود.نزدیکه بود تعادلش بهم بخورد و نقش بر زمین شود ولی باید مقاومت می کرد زیرا اگر می شکست پدرش خورد و تحقیر می شد پس باید به پدر افتخار می کرد.به آرامی به سویش گام برداشت و وقتی به او رسید گفت:سلام بابا جونم عبادالله سرش را بلند کرد و از دیدن دخترش در آنجا تعجب نمود و وقتی به خود آمد از شرم سرش را به زیر انداخت.نرگس لبخندی پر از محبت زد و گفت:بابا جون چرا سرتونو انداختین پایین.نمی خواید دخترتونو ببینید؟ آخه دخترم......نمی دونم چی بگم . خیلی متاسفم.... بابایی من به شما افتخار می کنم.اونوقت شما می گین متاسفین؟ بابت چی؟ چیزی در قلب مرد شکفت و خوشحاش کردو از داشتن همچین فرزندی بی مانندی بر خود بالید. نرگس بعد از خروج از شرکت تا خود مدرسه گریه کرد.وارد کلاس که شد تمامی بچه ها به احترامش از جای برخاستند و او اجازه ی نشستن داد. وارد خانه که شد فاطمه را در حال پختن غذا دید . خواهرش در هنر و کار خانه خیلی بهتر و مناسبتر بود زیرا درسش را تا دیپلم بیشتر ادامه نداده بود و بعد از آن به دنبال کارهای هنری رفته بود. لحظه ی ملکوتی اذان به سرعت به طرف حیاط دوید تا صدا زیبای اذان گفتن آقا عبادالله را بشنود.چقدر این صدا را دوست داشت.وقتی پرده سیاه شب کشییده شد و ستاره ی نقره گون نمایان شد.موقع خواب دلشوره ای عجیب بر دلش چنگ می انداخت و رهایش نمی کرد سپس برای آرام گرفتن قلبش نزد پدرش رفت و مثل دوران بچگی خودش را برای پدرش لوس کرد . عبادالله که نرگس را از بقیه فرزاندانش بیشتر دوست داشت او را در آغوش پر مهر خود گرفت و موهایش را نوازش نمود تا اینکه نرگس گفت:باباجون می ترسم.دلیلشو نمی دونم ولی حس می کنم اتفاق بدی می خواد بیفته. پدر آرام پیشانی سفید دختر را بوسید و گفت:تا من هستم از هیچ چیز و هیچ کس نترس.من همیشه کنارتم دخترم. صبح چشمانش را گشود و دید که پدرش هنوز خواب است پس خیلی تعجب کرد و به حیاط رفت و از مادر پرسید: بابا چرا هنوز خوابیده؟ سرکار نمی خواد بره؟ نه دخترم فکر کنم خیلی خسته باشه.منم بیدارش نکردم تا امروز رو استراحت کنه. ظهر که نرگس از مدرسه بازگشت پدر هنوز در خوابی عمیق فرورفته بود.ترس و نگرانی در دل دختر جوان غوغا می کرد چون سابقه نداشت پدر تا این موقع ظهر بخوابد حتی مواقعی که خیلی خسته بود.پس برای بیدار کردن پدر به سمت اتاق رفت.کنا پدر نشست و آرام صورتش را نوازش کرد و صدایش زد ولی پدر هیچ عکس العملی نشان نداد.پدر را به شدت تکان داد بلند فریاد زد:پدر.ولی عبادالله گویی در خواب ابدی فرورفته باشد و دوست نداشته باشد که این آرامش را از دست بدهد بیدار نمی شد. نرگس دستان پینه بسته پدر را دستان ظریف خود گرفت و در کمال تعجب دید که دستان پدر سرد سرد است به سرعت نبض پدر را گرفت اما نبضش اصلا نمیزد.نه پدر نباید به این زودی آنها را ترک کند . آن ها نیاز به حامی دارند.علی هنوز خیلی کوچک است.نرگس و فاطمه دم بخت هستند.خدایا نرگس فریاد کشید:بابا.بابا.تو رو خدا چشماتو باز کن.تو رو به قرآنی که هرشب می خوندی قسم بلند شو.تو که اینقدر سنگدل نبودی.تو که گفتی همیشه کنارم میمونی.بابا...... فاطمه و مادر بر سر و صورت خود می زدند و گریه و شیون سر می دادند . علی کوچولو هیچ چیز را درک نمی کرد و با تعجب همه چیز را نگاه می کرد ولی تنها کسی که گریه نمی کرد نرگس بود او خود شاهد مرگ عزیزترین فرد زندگیش بود و حالا شوکه بود فقط به یک جا خیره نگاه می کرد گویی در یک نقطه به دنبال اثری از زنده ماندن پدر می گشت. کفن را که کنار زدند نرگس نگاهش به صورت پدر که افتاد تاب نیاورد و از هوش رفت.در بیمارستان دکتر صبوری تشخیصش این بود که نرگس تنها موقعی بهبود میابد که گریه کند و تنها راه همین است.دکتر جوان قصه ما از وقتی نرگس را دیده بود دلش لرزیده بود .شب وقتی به خانه برگشت مثل همیشه فروغ جلویش ظاهر شد.چقدر از این زن نفرت داشت.وقتی کودکی 8 ساله بود مادرش را بر اثر یرقان از دست داده بودو از همان موقع خوشیرینی های مستخدم خانه شان که 11 سال از پدرش بزرگتر بود دیده بود که بالاخره فروغ موفق شد و با پدرش ازدواج کرد.برای اینکه بیشتر از این عذاب بکشد به سرعت خودش را به اتاقش رساند و تا موقعی که صدای خواهرانش را نشنید از اتاق بیرون نیامد.از پله های مارپیچ خانه مجللشان پایین آمد و بلند سلامکرد و اوالین کسانی که جوابش را با مهر و محبت خالص دادند سه خواهرش بودند.وقتی نشست خوب به چهره ی سه خواهرش توجه کرد و در پس چهره ی آنان خاطرات برایش جون گرفتند....

romangram.com | @romangram_com