#ترنم_یک_ترانه_پارت_1
اشعه های طلایی خورشید به زحمت از لای پرده ی اتاق خود را روی صورت دختر جوان تحمیل کردند. دختر چشمانش را باز نمود و اطراف را به خوبی نگاه کرد خانه شان از دو اتاق که به وسیله دربی به هم وصل می شد چیز بیشتری نبود ولی گرمای صمیمیت و همدلی بینشان موج می زد. کنارش برادر کوچکش با معصومیت خاصی به خواب رفته بود. ناخودآگاه بوسه ای بر صورتش نواخت و از جایش برخاست. از اتاق که خارج شد مادر را مشغول کار در آشپزخانه دید پس گفت:سلام مامان.صبح بخیر. سلام دخترم از بیدار شدی؟ تا بری دست و صورتت رو بشوری صبحونه هم آمادس. وارد حیاط که شد خواهرش که یک سال از او کوچکتر بود را مشغول جارو کشیدن دید. سلام فاطمه سلام نرگس خانم.چه عجب بیدار شدی؟ یه وقت نیای کمک کنی ها!دستات خراب می شن.بله دیگه ما کلفت خانم شدیم. نرگس رفت جلو و صورت خواهرش را بوسید و گفت:فاطمه جان ببخش خسته بودم . فاطمه لبخندی زد و گفت: شوخی کردم.تو چرا جدی گرفتی؟ همگی دور سفره نشسته بودند و صبحانه می خوردند.مادر گفت: نرگس صبحونه ت رو تموم کردی برو سر کوچه از احمد آقا یه شونه تخم مرغ و دوتا شیر بگیر . نرگس بعد از اینکه آخرین لقمه را در دهانش گذاشت چادرش را بر سرش انداخت و زنبیل به دست از خانه خارج شد. وقتی به خانه برگشت متوجه شد که خاله زیور آنجاست با شوقی وصف ناشدنی به طرف خاله اش رفت و گرم احوالپرسی کرد. خاله خنده ای کرد و گفت: بلا نگیری دختر هر موقع تا سر کوچه میری و میای برات خواستگار پیدا می شه. ولی تا آشنا هست چرا آدم به غریبه دختر بده..... نرگس بقیه اش را نشنید چون با یه معذرت خواهی کوتاهی به داخل اتاق آمده بود چون می دانست برای صدمین بار باز هم مساله خواستگاری پسر خاله اش به میان می آمد. امروز شیفت بعداز ظهر بود و به اندازه کافی دیرش شده بود.داشت با سرعت کیف و وسایلش را جمع می نمود که مادر به او گفت:نرگسم سر راهت میشه این ظرف غذای بابات رو هم بهش بدی آخه امروز یادش رفت با خودش ببره. نرگس سریع ظرف را گرفت و از خانه خارج شدو به سمت ایستگاه اتوبوس رفت.بعد از کمی معطلی سوار شد و بعد از کمی پیاده روی به محل کار پدر رسید. شرکتی که پدر در انجا مشغو ل بود خیلی شلوغ و پر از رفت و آمد بود.پله ها رو به سرعت طی کرد تا به طبقه سوم رسید ولی با دیدن صحنه ای دردناک قالب تهی کرد و اشک از چشمانش جاری شد....
romangram.com | @romangram_com