#ترنم_یک_ترانه_پارت_33


یک سال بعد: از جام بلندشدم و ایستادم،به مانتوم دستی کشیدم.به کنارم نگاه کردم ،ترانه هم ایستاده بود.تو چشماش خیره شدم و گفتم:بریم؟ بریم. قدمهامون رو به طور همزمان به سمت جلو برداشتیم.با این کفش پاشنه 10 سانتی،راه رفتن چقدر سخته!!!!!!! به آینه قدی روبروی خودمون نگاهی انداختم.پاشنه کفش ترانه یه مقدار از مال من کمتره،در هر حال الان هم قد شدیم.مانتوی قرمزی که 15 سانت بالا زانو و از جنس ساتن نرمی بود خیلی قشنگ به تنم خوابیده بود و هیکل خوش فرمم رو به خوبی نشون می داد مخصوصا حالا که 12 کیلو از وزنم رو کم کردم،چقدر هیکلم قشنگتر شده بود و تیرداد هم دیگه بهونه ای برای اذیت کردن نداشت. بندی که از زیر آستین هاش بیرون میومد و چند سانتی آستین هام رو بالا می برد و در آخر در دکمه طلایی روی آستینم بسته می شد مقداری از دست صاف و صیقلی ام رو به خوبی نشون می داد.کمربند بافت قرمز با زنجیر طلایی که رو مانتوم بسته می شد جلوه ی خاصی به مانتوم داده بود. شلوار مشکی ای که مال ترانه بود هم پام کرده بودم،کنارش طرح های خیلی خوشگلی داشت. روسری ساتنی که از دوستم همین چند روز پیش به مناسبت تولدم گرفته بودم،از رنگ قرمز و طوسی و مشکی و سفیدی تشکیل شده که تناسب خیلی قشنگی با مانتو و شلوارن ایجاد کرده رو به صورت مدل خیلی قشنگی که از اینترنت دانلود کردم بسته بودم. رنگ کفشم هم مشکی بود.دستبند و انگشتر طلام رو هم انداخته بودم. ترانه هم مانتو مشکی ای که جلوش بلندتر از پشتش بود و طرح های خیلی خوشگلی روی استین و یقه و پشت مانتو به رنگ شیری داشت رو به تن کرده بود. شال کرم قهوه ای که به داخل ریشه های موج دارش مروارید رفته ،به سر کرده بود. دستبند و انگشتر استیل زیبایی که به دستش انداخته بود.رنگ کفش هم مشکی بود. به سمت میزشون راهمونو کج کردیم،حالا داشتیم خیلی به میزشون نزدیک می شدیم.وقتی که رسیدیم دست های همو رها کردیم.رو به عمه فرزانه گفتم: سلام عمه،خوبین؟ سلام،ممنون و دستم رو به گرمی فشرد و باهام روبوسی کرد. نفر بعد سارا عروس عمه فریبا بود،دست تپلش رو به گرمی فشردم،عجیب تحویلم گرفت. نفر بعد مهسا بود که اونم خیلی خوب باهام رفتار کرد. عمه فرنوش هم خیلی خونسرد بود،باهاش دست دادم و روبوسی کردم. عمه فریبا با حرص نگاهم کرد و به زور باهام فقط دست داد. پرویز،شوهر عمه فریبا با نگاهی مشمئز کننده سرتا پام رو نگاه کرد طوری که یه آن حس کردم هیچی تنم نیست و لختم بعد با یه لحن خیلی چندشناکی جواب سلامم رو داد. ولی برعکس پرویز،شوهر عمه فرزانه که مثل عموی خودم دوستش داشتم و فقط باهاش خاطرات خوب داشتم خیلی پدرانه باهام سلام و علیک کرد. شاهرخ هم خیلی سرد وخشک جواب سلامم رو داد. با غرور و افتخار در کنار ترانه از اون میز فاصله گرفتیم.وقتی نشستیم بابا پرسید: چی شد؟ هیچی،عمه فریبا که فقط حرص خورد ولی دو تا عمه دیگه خوب تحویل گرفتن.عمه فرزانه بنده خدا چقدر پیر شده.اینقدر از شاهرخ بدم میاد،چندش.دلم برای زنش می سوزه،بنده خدا خیییییییییلی چاقه.شاهرخ هی می خواست به زور دستشو دور شونش حلقه کنه ولی دستش به دور شونه هاش نمی رسید.با این هیکل با اعتماد به نفس کامل چه مانتوی تنگی پوشیده ،حجاب مجابم که تعطیل. مهسا هم ماشالله مانتویی پوشیده که نمی پوشید سنگینتر بود.ساپورت پوشیده یا جواراب مشکی شیشه ای؟!!! موهاشم که افشون کرده دورش.... مامان گفت: خب شاهرخ خودش زنش رو تو دانشگاه انتخاب کرد،با اینکه فریبا مخالف شدید این وصلت بود ولی شاهرخ به زور با سارا ازدواج کرد. چقدر منو سر حجاب،سر اینکه 4 یا 5 کیلو بعد از زایمان اضافه کرده بودم اذیت کردن،مامان یه آه پر درد کشید انگار دوباره زخم هاش سر باز کرده بودن و تازه شده بودن بعد ادامه داد: حالا عروس خودشو ببین،دختر اون یکیو ببین،اشکال نداره،من که گذشتم ولی خدا رو نمی دونم... رومو کردم اونور که چشمم به فروغ افتاد،واااااااااااای چقدر پیر شده!!!!!!!!!!! از بابایی خیلی شکسته تر شده...!!!! رو به مامان گفتم: مامان،اونجا رو،فروغو نگاه کن.... آره،اون بنده خدا هم یه شبه با کارای حمید پیر شد.... اوا حمید یادم رفته بود،حمید هم زنش رو با داشتن یه پسر طلاق داد چون زنش فهمیده بود اون معتاد شده.بچه رو انداخت پیش بابایی و فروغ.بعد از اون هم دو تا زن دیگه گرفت حالا نمی دونم با آخری زندگی می کنه یا نه؟!!! آخرین باری که دیدمش با 40 سال سن،انگار 70 سالش بود.پسرش هم روحیه خیلی افسرده ای داره،بابایی براش همه جور امکانات رفاهی فراهم کرده تا کمبود پدر و مادر رو حس نکنه ولی من بعید می دونم. ماهان و زنش رو از دور دیدم،چقدر به هم میان.زنش واقعا خانوم و خوشگله.چشماش توی لباس کرم قهوه ای ،عسلی شده.اندام ظریف و زیباش به شدت به چشم میاد.دستای قوی ماهان دور کمرش حلقه شده و اونو به خودش چسبونده. آآآآآآآآآخی چه عاشقونه برعکس شاهرخ که با زنش یخ و سرده. از جام بلند شدم و رفتم جلو اول به ماهان سلام کردم و تبریک گفتم،خیلی خیلی گرم جوابمو داد،چقدر آقا و مهربون شده، از بچگی هم ازش خوشم میومد. بعد با سوگل(زنش) روبوسی کردم و دست دادم،زنش واقعا مهربون و خونگرم برخورد کرد انگار نه انگار برای اولین باره که ما رو می بینه.ازش خوشم اومد،ناخودآگاه به دل آدم می شینه. نزدیک میزمون که شدم،یه پسر جوون که حداقل 10-15 سانتی امن بلندتر بود در آغوش بابا فرو رفته بود و بابا اونو تو بغلش می فشرد.یعنی کی می تونه باشه؟؟؟؟!!!!!!!!! رفتم جلوتر ،پسره از بغل بابا در اومد،بابا چشمش به من افتاد و گفت:ترنم،بیا ببین کی اینجائه! یه دفه پسره برگشت،وای خدا من این که....

romangram.com | @romangram_com