#ترنم_یک_ترانه_پارت_34
وای خدای من اینکه سامانه.ااااااااا چقدر بزرگتر شده،از پارسال تا حالا چی خورده اینقدر رشد کرده؟! البته صورتش معلومه کم سن و ساله ولی از پشت انگار یه پسر بیست و خورده ای سالس.حالا یکی باید فک منو جمع کنه،به خودم اومدم و سریع خودمو جمع و جور کردم. منتظر داشتم نگاش می کردم که بابا گفت:ترنم نمی خوای سلام کنی؟ آخه هنوز سلامی نشنیدم که بخوام جواب بدم،کوچکتری گفتن بزرگتری گفتن... یه دفه سامان با هول گفت:سلام،خوب هستین؟ خوب هستین!!!!!!!!برو بابا برای من فعل جمع به کار می بره... خوب هستین رو با یه لحن مسخره ای گفتم چرا این همش سرش پایینه؟؟؟!!!!!! آخی،الان از ما خجالت می کشه؟؟؟؟!!!! خلاصه همگی نشستیم دور میز و شروع کردیم به حرف زدن. سامان هم تازه داشت باهامون راحت می شد که یکدفه شاهرخ اومد دستشو کشید و برد،بنده خدا سامان همونطور که دستش کشیده می شد تند تند گفت:ببخشید،خداحافظ همگی... یعنی الان اینا چه فکری پیش خودشون کردن؟؟؟؟؟!!!!!! بی خیال! یادم رفت بگم،ما به مناسبت پاگشای زوج هایی که از دو سال پیش تا حالا عروسی کردن از طرف دختردایی پردم دعوت شدیم.با داشتن وضع نالی عالی و پرفکت خیلی خسیسه. شام که خوردیم،یکی از آقایون فامیل رفت بالاسنی که توی تالار برای عروس و دامادها گذاشته شده و میکروفون رو به دست گرفت، دونه دونه زوج ها رو صدا کرد برن اون بالا و بهشون کادو داد،یه نفر هم از کل جمعیت اون بالا عکس انداخت.چقدررررر مزخرف!!!مگه المپیاد قبول شدن؟؟؟؟؟!!!والا!!!! وقتی رسیدیم خونه سریع رفتم اتاقم و استارت تایمر گوشیمو زدم و شروع کردم به رقصیدن.نه بابا دیوونه نیستم،دستور پزشک تغذیه اینه که هر روز یا برقصم یا برم پیاده روی یا دوچرخه ثابت بزنم که من الان دوست دارم برقصم. رقصم که تموم شد دیدم بله لباسام بوی عرق گرفته آخه ناسلامتی 40 دقه رقصیدما. لباسامو عوض کردم که دیدم در اتاقم به صدا در اومد گفتم:بله بابا اومد تو،یه شاخه گل تو دستش بود،اومد جلو گلو بهم داد و گفت:تولدت مبارک دخترم. آخی،با اینکه من زودتر جشن تولدمو گرفته بودم و کادو هم از مامان وو بابا یه تبلت گرفته بود ولی بابا روز اصلی تولدمو فراموش نکرده بود یعنی روز 21 اردیبهشت رو. مرسی بابا،خیلی خوشگله خواهش می کنم بابایی،شب به خیر شبت خوش بابا عاشق گل بودم،روش یه کارت بود،روی کارتو خوندم: ترنم جان،18 امین بهار زندگیت مبارک دخترم... گل به دست خیلی یواش رفتم سمت بالکن اتاق مامان اینا.رفتم تو بالکن و درو پشت سرم بستم. به آسمون خیره می شم،دوست دارم رمان مامانو تمومش کنم،شاید یه روز این کارو کردم،البته زندگی که تمومی نداره و همچنان جریان داره... ماه با پلیدی تمام رنگ نقره گونش رو به رخ سیاهی آسمون می کشه.گل رو به دماغم نزدیک می کنم و با تمام وجودم نفس عمیق می کشیم،مشامم پر می شه از عطر خوش زندگی.صدای جیرجیرک با تمام جیغ بودنش بهم آرامش می ده. خدایا،بابت سلامت تنم،خانواده ی خوبم،حس خوشبختی ای که دارم،سایه ی پدر و مادری که عاشقانه دوستشون دارم و خیلی از نعمت هایی که الان یادم نیست،شکر خدایا،ازت می خوام خانوادمو همیشه برام حفظ کنی و منو زودتر از همه پیش خودت ببری. خدایا،بابت همه چیز ازت ممنونم...
romangram.com | @romangram_com