#ترنم_یک_ترانه_پارت_24
با صدای جیغ بلند ترنم توجه فریبا و ترانه جلب شد، هردو هول شدند و به سمت جایی که ترنم روی زمین افتاده بود دویدند.فریبا برادرزاده کوچکش را به آغوش کشید و دستش را روی محل پارگی شقیقه ترنم فشار داد تا از خونریزی بیشتر جلوگیری کند و همزمان گفت : عمه، چیزی نشده گریه نکن...بعد با فریاد رو به ترانه گفت : مگه نگفتم مواظبش باش؟؟؟؟؟ حواست کجا بود!!!!!! ترانه فقط اشک می ریخت.فریبا ترنم را در آغوش جای داد و به سمت درمانگاه دوید، به شدت نگران بود چون از حساسیت نرگس بر فرزندانش آگاهی کامل داشت و می دانست اگر نرگس خبردار شود با تمامی صبری که دارد مطمئنا جنجال به پا خواهد کرد، به یاد نداشت سه برادرزاده اش تا کنون حتی یک خراش کوچک دیده باشند برعکی فرزند خودش خودش که در همه جای بدن و صورتش آثار زخم و بخیه به چشم می خورد. تشخیص دکتر این بود که باید 6 تا بخیه بخورد. دکتر به فریبا گفت که بیرون منتظر بماند تا کار ترنم تمام شود.فریبا قصد رفتن کرد که ترنم داد زد:نه تروخدا عمه نرو، من می ترسم.فریبا گفت: اگه می خوای نرم نباید به مامانت چیزی بگی. چشم عمه نمی گم. دلشوره ی عجیبی به دل نرگس چنگ می زد، او از این دلشوره ها خاطره ی خوشی نداشت به همین دلیل خیلی زودتر از بقیه مراسم را ترک کرد. به خانه ی فریبا که رسیدند ، نرگس با نگرانی زنگ را فشرد، در با صدای تیکی باز شد. نرگس چشمانش را در خانه چرخاند، تیرداد و ترانه روی مبل راحتی نشسته بودند ولی خبری از ترنم نبود.نرگس گفت: فریبا خانم، بچه ها امروز خیلی امروز بهتون زحمت دادن باید ببخشین، اگه مادرم بود به شما زحمت نمی دادم، حالا ترنم کجاست ؟ نمی بینمش... تو اتاقه،الان می رم صداش می کنم آخه خسته بود خوابید، شما تا چاییوتونو بخورین ترنمم میاد... نرگس فنجان چای را نزدیک لبانش برد که ناگهان متوجه سرخی چشمان ترانه شد پس گفت : ترانه مامان گریه کردی؟ ترانه هول کرد:نه نه ، چطور مگه؟ نرگس که متوجه هول شدن ترانه شد شکش به یقین تبدیل شد : ترانه راستشو بگو برای ترنم اتفاقی افتاده؟؟؟؟؟ ترانه هنوز پاسخی نداده بود که صدای ترنم توجه همه را جلب کرد: سلااااااااااااااام نرگس وقتی صدای شاد و سرحال فرزندش را شنید خوشحال شد و به سمتش برگشت که ناگهان متوجه پانسمان روی شقیقه دخترک کوچکش شد.نرگس نگران به سمت ترنم دوید و جلویش زانو زد و گفت : ترنم ، دخترم سرت چی شده؟ ترنم فوری به فریبا نگاه کرد و گفت : عمه بخدا من به مامان چیزی نگفتم خودش فهمید. ترنم می گم سرت چی شده جواب منو بده. فریبا مداخله کرد و دستپاچه جریان بعدازظهر را گفت.نرگس تند شد ، گویی تمام صبر و شکیباییش به یکباره از وجودش رخت بربستند.با فریاد گفت:ترانه ، تیرداد بلند شید بریم و خودش نیز ترنم را در آغوش گرفت و به سرعت از خانه خارج شد. ____________________________ با صدای سپیده دست از خوندن برداشتم:ترنم، چرا نمیای؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دیدم بنده خدا حق داره از وقتی اومده من تنهاش گذاشتم،لباس مناسبی پوشیدم و به سالن پذیرایی رفتم. خله اینا که رفتن مامان گفت:شب جمعه می خوایم بریم خونه یمامان بزرگت، هیچ بهونه ای هم قابل قبول نیست، باید بیای... مامان دیگه فهمیده بود من واسه مهمونیا بهونه الکی میارم ، آخه تنهایی رو بیشتر دوست داشتم....
romangram.com | @romangram_com