#ترنم_یک_ترانه_پارت_25
وارد خونه ی نوساز مامان بزرگ که شدم با خاله و مامان انیس روبوسی کردم و به عموحسین هم سلام کردم که با خوشرویی جوابمو داد.با سپیده مشغول حرف زدن شدم که خاله سپیده رو صدا کردو اونم مجبور شد منو تنها بذاره.همینجوری به در و دیوار نگاه می کردم که عکس بابابزرگم رو دیوار توجهمو جلب کرد.خودمونیما عجب بابابزرگ خوشتیپی داشتم و خودم خبر نداشتم پس بلند گفتم:مامان بزرگ،این بابابزرگ ما رو از کجا تور کردی اینقدر خوشگله؟ دوست دختر،دوست پسر بودیم.و خودشم زدزیر خنده،منم کلی خندیدم.آخه فکر کن مامان انیس این کارو کرده باشه!!!چقدرم بهش میاد... زنگ آیفونو که زدن،رفتم درو باز کنم که از آیفون دیدم بله اصل کاری هم اومد.درو باز کردم و منتظر شدم. دایی علی که وارد شد با ذوق گفتم:سلام دایی،این عشقمو به من بده. سلام خانم غرغرو،بزار از راه برسیم بعد. ااااااااا دایی من کجاش غرغروام؟؟؟؟؟ من دیگه بزرگ شدم دایی... عشمو از بغل دایی کشیدم بیرون و پشت سرهم بوسش می کردم و قربون صدقش می رفتم... قربونش بشم من،فداش بشم من،لپشو بکشم.امیر علی پسر دایی علی که الان 1 سال و نیمشه و من عاشقانه دوسش دارم... دیگه جمعمون کامل بود و امیر علی هم با شیرین کاریاش یه ملتو سرکار گذاشته بود.سفره ناهار که پهن شد تعارف های مامان بزرگ هم شروع شد: ترنم چرا غذا نمی خوری؟ علی به امیر علی غذا بده دیگه بچم گشنشه آقا فرزاد چرا برنج نمی کشی؟ خلاصه وقتی میام اینجا 2 کیلو وزن اضافه می کنم.شب وقتی برگشتیم خونه ، رو تختم دراز کشیدم و به این فکر کردم که چرا من اینقدر فامیل مامانو برعکس فامیلای بابا دوست دارم؟؟!! مامان وارد اتاق که شد از دنیای خیال جدا شدم، مامان ناراحت و دمغ لبه تختم نشست: مامان چرا اینقدر تو همی؟ مهسا که 3 سال پیش عقد کرده بود از شوهرش جدا شد چرا؟اونا که هنوز عروسی هم نکرده بودن
romangram.com | @romangram_com