#ترنم_یک_ترانه_پارت_23


دایی نرگس فوت کرده بود و نرگس می بایست به مراسم خاکسپاری می رفت ولی محیط بهشت زهرا اصلا محیط مناسبی برای سه فرزندش نبود.همیشه در این مواقع خانه ی مادرش به او اطمینان خاطر می داد ولی حال که خانه ی مادرش عزاداری بود چه می کرد؟؟؟؟؟؟؟ با فرزاد به این نتیجه رسیدند که فرزندانشان را به فریبا بسپارند در حالی که نرگس اصلا دلش از بابت بچه هایش قرص نبود به مراسم رفت.... بعدازظهر بود و حوصله ی همگی رو به اتمام بود.فریبا که بچه ها رو بی حوصله دید گفت:تیرداد با شاهرخ بره تو کوچه فوتبال بازی کنه منم ترنم و ترانه می برم پارک سر کوچه... بچه ها از این پیشنهاد خوشحال شدند و استقبال کردند ، به حرف فریبا عمل کردند. فریبا روی یک نیمکت نشست و مشغول صحبت با زن همسایه شد و به ترانه گفت : مواظب ترنم باش. ترانه که خودش سن کمی داشت بی توجه دنبال بازی کردن رفت... پارک شلوغ بود و تمام تاب هایی که به صورت سراسری و طویل به صورت یکی از اضلاع پارک درآمده بود اشغال شده بود و این موضوع ترنم را کلافه کرده بود، هیچکس هم انگار قصد نداشت تابش را رها کند که ناگهان دید یک تاب در آن سمت خالی شد پس با ذوق و عجله به آن طرف دوید. بچه ها در حال بازی کردن بودند و تاب هایی بود که با سرعت جلو و عقب می رفتند و ترنم بی توجه به تمام آنها فقط می دوید که ناگهان تابی با سرعت جلو آمد و ترنم هم بدون توجه به مسیرش ادامه داد و اتفاقی نباید می افتاد رخ داد، گوشه ی تیز و برنده ی تاب شقیقه ترنم را پاره کرد و خونی بود که از کنار سر ترنم جاری بود...

romangram.com | @romangram_com