#ترنم_یک_ترانه_پارت_21
بالاخره مهمونی با تمام بدی هایی که داشت تموم شد.شنبه که راه رسید بازم غصم شروع شد که باید 5 روز برم مدرسه به اضافه پنجشنبه آخه معلممون برامون کلاس گذاتشته.... از مدرسه که رسیدم خونه بعد از تعویض لباس و استراحت کوتاه رفتم سراغ ادامه ی رمانم: روزها از پی هم سبقت می گرفتند و سه فرزند نرگس و فرزاد بزرگ و بزرگتر می شدند... تیرداد هیچ وقت عمه هایش را دوست نمی داشت چون به خاطر بزرگی سرش نسبت به جثه اش او را به باده ی سخره می گرفتند و ترانه نیز احساسش همچون تیرداد بود زیرا او را مجبور می کردند تکالیف شاهرخ را بنویسد... نرگس براساس روحیه ای که داشت همیشه در مهمانی ها کمک می کرد و سه خواهر فرزاد نیز از این موضوع سواستفاده می کردند و با تک برادرشان به گردش و تفریح می رفتند، نرگس در خانه می ماند و تمام کارها را می کرد، با ترنم و سامان درس کار می کرد، از برکت وجود نرگس نمره های سامان نیز مثل ترنم خوب بود البته ترنم قویتر... ترنم وسامان در حال بازی کردن بودند که ناگهان سامان گفت:ترنم من بابا ندارم می دونم. نه سامان تو بابا داری فقط رفته مسافرت. من می دونم بابام مرده، تو دیگه به من دروغ نگو از سامان اصرار و از ترنم انکار تا اینکه سامان گفت: اگه راست می گی بریم از شاهرخ بپرسیم. هر دو پیش شاهرخ رفتند و سامان پرسید:شاهرخ مگه بابای من نمرده؟ شاهرخ گمان کرده که ترنم این موضوع را به سامان گفته و نگاه خشمناکی به ترنم انداخت. و در کمال سنگدلی سیلی حکمی به گونه ی ظریف ترنم زد. طبق عادت همیشگی اش به سمت اتاقش دوید و در اتاقش را قفل نمود تا کسی از این ماجرا خبردار نشود...
romangram.com | @romangram_com