#ترنم_یک_ترانه_پارت_20


حتی به خودشون زحمت ندادن تو جاشون نیم خیز بشن ، نزدیک بود بیفتیم روشون اینقدر دولا شدیم....به بابایی سلام کردم که با خوشرویی جوابمو داد... واقعا که....همه عمه دارن ما هم عمه داریم!!!!!! ای بابا آخه چرا اینقدر بی محبت هستن؟؟؟ با صدای سلام دادن کسی رشته افکارم پاره پوره شد رفت.سرم و که بلند کردم پیش خودم گفتم این پسره کیه داره به من سلا م می کنه، یه پسر قد بلند ، چهار شونه، موهای پرپشت مشکیشو بالا زده بود، یه پیرهن مردونه سفید با شلوار مشکی پوشیده بود... دیدم بی ادبیه اگه جوابشو ندم پس جواب سلامشو دادم ولی در کمال تعجب دیدم منو میشناسه:خوبی ترنم؟چی کار می کنی؟ چه خبر؟ مرسی، ولی ببخشید شما من رو از کجا می شناسید؟ یه خورده با تعجب منو نیگا کرد و بعد یهو زد زیر خنده...چقدر این خنده ها آشنا بود...خدایا کجا دیدم؟؟؟؟؟؟!!!!!! بعد خنده اش گفت: واقعا منو نشناختی تلنم؟؟؟؟؟؟ خدای من فقط یه نفر به من می گفت تلنم....سامان.... با چشمای گرد شده گفتم : سامان توییییییییییییییییییییییی ی؟ چقدر عوض شدی!!!!! چرا این ریختی شدی؟؟؟؟؟؟؟ دست زمونه عوضم کرده...چه ریختی شدم؟ انگار صد سال از من بزرگتری... حالا اینا رو ولش کن یه لحظه بیا تو اتاق کارت دارم... چی کار داری؟؟؟؟؟ تو بیا بهت می گم... همراهش رفتم.وقتی که نشستیم گفت:ترنم دلم واست تنگ شده بود... نمی شد اینو همونجا بگی؟ نه مامانم و خاله هام داشتن بد نگاه می کردن...ترنم تو هم خیلی عوض شدی...می دونی دلم می خواست عین بچگی هامون با هم بازی کنیم، دلم واسه اون روزا تنگ شده... راست می گفت، چه روزهایی که من باهاش بازی های پسرونه می کردم و لذت می بردیم.یاد اون روزا به خیر دوتا گوشت کوب و دو تا سینی بر می داشتیم، سینی می شد فرمون ، گوشت کوب هم دنده و ماهم راننده اتوبوس... خوب یادمه که روز سوم فوت بابای سامان بود و خونه هم حسابی شلوغ و پر از رفت و آمد و باز هم وظیفه ی من سرگرم کردن سامان .بازیمون تموم شد فهمیدیم دیگه بازی ای نمونده که انجام نداده باشیم، مونده بودم چیکار کنم که فکری به ذهنم رسید : سامان برو از جیب مامانت پول بردار منم می رم از جیب دایی فرزاد پول برمی دارم بعد با هم می ریم بیرون بستنی می خوریم... آخه حق نداشتم جلوی سامان به بابای خودم بابا بگم.... با هم از خونه بیرون اومدیم ، اول رفتیم بستنی خوردیم بعد رفتیم سوار چرخ و فلک پارک سرکوچه شدیم وقتی شاد و خجسته از چرخ و فلک اومدیم پایین ترانه رو روبروی خودمون دیدیم، دستمونو گرفت و بردمون خونه.... ترنم ترنم ترررررررررررررنم بله چرا داد می زنی؟؟؟؟؟ آخه هرچی صدات کردم جواب ندادی...عاشق شدی رفت... خندم گرفت آخه لحنش خیلی بامزه بود منم خوش خنده زدم زیر خنده سامانم به خنده ی من می خندید...که ناگهان در اتاق محکم باز شد و عمه فرنوش مامان سامان عین اژدها ظاهر شد آخه قرمز شده بود و بخار از سرش بلند می شد... خنده روی لبهایمان خشکید.عمه با عصبانیت گفت:سامان بیا شام... بعد یه نگاه وحشتناک به من انداخت و رفت... سامان مردد بود ولی بهش گفتم بره...یعنی چی الان؟؟؟؟؟ چرا عمه اینطوری کرد؟؟؟؟؟ از روی عادت همیشگیم چونه ام شروع به لرزیدن کرد...

romangram.com | @romangram_com