#ترنم_یک_ترانه_پارت_19


ترنم در یک تصمیم سریع از وانت پرید پایین تا به پدرش موضوع را بگوید که ناگهان با فروغ برخورد کرد،با ترس و لرز فراوان گفت : سسسس...که صدایش در گلو جایش را به بغض داد،آری فروغ سیلی محکمی به صورت کوچک ترنم زده بود ، آنقدر محکم که حتی دستان خودش هم بسیار درد گرفته بود.چانه ی دخترک شروع به لرزش کرد ، تنها عکس العملی که در آن لحظه به ذهنش رسید این بود که به مخفی ترین جایی که می شناسد برود،وقتی به پشت خانه رسید زانو هایش را بغل کرد و نشست ، سرش را بر روی زانوهایش گذاشت و همچون ابر بهار اشک ریخت... ______________ بغض کرده بودم، واااای دوباره داشتم احساساتی می شدم، ولش کن همش واسه گذشته هاس بیخیال تموم شد و رفت مهم الانه،به ساعت نگاه کردم ، اااااااااااااااه 9 شب بود ، مرسی پشت کار،اگه این پشت کار رو توی درس خوندن هم داشتم الان یه پا پروفسوری چیزی واسه خودم بودم،بخدا... سریع خوابیدم،در رویا به سر می بردم مامان طبق معمول بیدارم کرد اونم با داد و بیداد، خوابم میومد شدید به هیچ وجه من الوجوه حاضر نبودم بلند بشم:مامان، تو رو خدا، فقط 1 دیقه... ولی مگه مادر گرامی بنده کوتاه بیا بود!!!!! از خواب لند شدم و رفتم دست و صورتمو شستم... این چشما عین آهن می مونن، پلکامم عین آهنربا،لا مصبا بدجور همدیگر رو جذب می کنن، ترنم نه تو نباید بخوابی بیدار باش تو می تونی ببین معلم زحمت کشتون داره واسه ی اینده ی تو درس می ده نخوااااااااااب دیدم فایده نداره پس به محدثه که بغل دستیم بود گفتم : محدثه، من چشمام داره بسته می شه دست خودمم نیست، بی زحمت اگه دید داره خوابم میبره بیدارم کن... محدثه فقط خندید و هیچی نگفت.کم کم چشمام گرم شد و روی هم افتاد که با ضربه ای که بهم وارد شد و صدای بلند محدثه از ترس سکته کردم.با چشمای بیرون زده همینجوری نگاش می کردم که دیدم زد زیر خنده، بی شعورررررررر خدا یه عقلی به این بده یه پولی به من، البته دست خودش نیستا روحیش زیادی خشنه انگار نه انگار دختره جوری قلدر بازی در میاره که از صد تا پسر بدتره، یه بار سر کلاس فیزیک نشسته بودیم معلممونم یه مرد مسنی هست ، بنده خدا داشت درس می داد که یهو محدثه از جاش بلند شد وخیلی محکم و خشن و با اخم رفت طرف معلمه، آقای دبیر هم داشت سکته رو رد می کرد، این دوست خل ما هم رفت سرشو برد نزدیک معلمه هم از ترس سرشو برد عقب، بعد گفت: آقا اجازه هست برم بیرون؟؟؟؟ معلمه با ترس آب دهنشو قورت داد و گفت : خواهش می کنم بفرمایید.بنده خدا از ترس صداش می لرزید... بعد کلاس هممون ترکیده بودیم از خنده، آخه محدثه هیکل چاقی هم نداره ولی جوری رفتار می کنه همه ازش حساب می برن... خلاصه زنگ که خورد نفهمیدم چی شد که انرژی مضاعف گرفتم و خواب کلا از سرم پرید، وارد خونه شدم، مامنم نه سلامی نه علیکی نه گذاشته نه برداشته می گه : شب جمعه دعوتیم کجا؟ خونه پدربزرگت به چه مناسبت؟ به مناسبت این که از مکه برگشته وااااااااای مامان من لباس ندارم که.... ترنم جان، دخترم چرا ما هر جایی می خوایم بریم تو لباس نداری؟؟؟؟؟؟ آخه همش تکراریه... باشه شب میام اتقت بهت می گم چی بپوشی... امروز پنجشنبه بود و روز دق من آخه باید بعضیا رو تحمل می کردم... مانتوی کتونی که تازه خریده بودن و با شلوار هم جنس خودش با یه روسری کرم قهوه ای سرم کردم،تو آینه به خودم نگاه کردم،به به ببین چه تیکه ای شدی ترنم خانم ، خیلی خوشگلیا می دونستی؟؟؟؟؟؟؟ بسه باز دارم به خودم اعتماد به نفس کاذب می دم ولی دم مامان گرم با این لباسای خوشگلی که برام خرید... به خونه ی بزرگ وزیبای بابابزرگ رسیدیم. تیرداد ماشینو پارک کرد و همگی پیاده شدیم. داشتیم به سمت خونه می رفتم که مامان ما سه تا رو صدا کرد: با هر سه تاتونم، همتون به عمه هاتون سلام می کنید، مشکل بین ما بزرگتراس به شماها هیچ ربطی نداره دلم نمی خواد بچه های بی ادب داشته باشم... من و ترانه قبول کردم البته من سختتر ولی تیرداد به هیچ عنوان قبول نکرد البته حقم داشت خیلی اذیت شده بود... وارد که شدیم من و ترانه به سمت مبل سه نفره ی راحتی که زیادی راحت بود رفتیم ، ولی با رفتارشون احساس کردم غرورم لگدمال شد...

romangram.com | @romangram_com