#ترنم_یک_ترانه_پارت_18
شاهرخ خیلی ترانه را اذیت می کرد،او را کتک می زد و دستان ظریف ترانه را گاز می گرفت.ترانه هم با گریه پیش فرزاد می رفت و شکایت شاهرخ را می کرد،تمام گریه های ترانه خنجری بود که بر قلب فرزاد فرو می رفت چون او فرزندانش را از جانش هم بیشتر دوست داشت،تحمل اینکه کسی به بچه اش کمتر از گل بگوید نداشت، شاهرخ را که دعوا می کرد فرزانه می گفت: خجالت نمی کشی بچه رو دعوا می کنی؟ حالا دو تا بچه با هم بازی می کنن ممکنه دعواشونم بشه تو که مثلا بزرگترشونی باید این طوری کنی؟ فرزاد به این فکر کرد که واقعا حق با فرزانه است به همین علت تصمیم گرفت به سه فرزندش دفاع از حقشان را یاد بدهد،ترانه دیگر از شاهرخ نه کتک می خورد و نه دیگر او ترانه را گاز می گرفت. کم کم سه فرزند این زوج بزرگ می شدند و همچون نهال رو به رشد بودند و همچنان دخالت ها و فتنه ها تمامی نداشت گویی عذاب برنرگس واجب بود و خوشی بر او حرام. سامان 5 سال داشت که ناگهان خبر رسید که همسر فرنوش در تصادف جانش را از دست دادهاست،همه عزا گرفتند و لباس سیاه بر تن کردند. از همه بی قرارتر فرنوش بود، سر خاک مدام خاک قبر همسرش را چنگ می زد و گریه سر می داد گویی می خواست با این کار پدر فرزندش را از جایگاه همیشگی اش بیرون بکشد.... تصمیم بر این بود که به سامان بگویند پدرش به سفر رفته است، بعد از مراسم خاکسپاری همگی به خانه آمدند.اعلامیه ها در پشت وانت بود.به ترنم گفته بودند سامان را سرگرم بازی نمایند تا او متوجه مراسم و باقی موضوعات نشود. مشغول بازی بودن که سامان گفت: تلنم اونجا رو نیگاه کن چه وانت خوشجلی... سامان با آن سن کم اسم تمام ماشین ها را بلد بود زیرا علاقه شدیدی به ماشین داشت مخصوصا ماشین های بزرگ . ترنم سعی داشت او را منصرف نماید پس گفت: نه سامان، مامانت دعوات می کنه ها. اما سامان اصلا به ترنم توجهی نداشت تمام تلاشهای دخترک گویی میخ بود که بر سنگ کوبیده می شد. سامان با یک حرکت سریع داخل پشت وانت شد، ترنم هم سریع داخل رفت.سامان یکی از اعلامیه ها را برداشت و گفت: تلنم،این همون چیزی نیست که وقتی یه آدم میره پیش خدا همه جا می چسبونن؟ ترنم با ترس گفت: نمی دونم ، شاید پس چرا عکس بابا امیر رو بهش زدن ؟؟؟؟؟؟؟
romangram.com | @romangram_com