#ترنم_یک_ترانه_پارت_17
مهسا به تازگی گلدوزی را آموخته بود،یک روز به ترنم گفت:خوب به دست من نگاه کن و یاد بگیر.اما ترنم هرچه نگاه می کرد نمی توانست تمام قسمت های یک گره درست را در ذهنش بسپارد چقدر از نظر شاین کار مسخره و پیچیده بود و نمی توانست خوب بدوزدناگهان مهسا گفت: خاک توسر بی عرضت،سامان یک سال ازت کوچکتره و پسرم هست ولی یک تابلو دوخت... بغضی در گلوی ترنم سنگینی می کرد،چانه اش شروع به لرزش کرد و یکدفعه بغضش ترکید و شروع به دویدن کرد،وقتی به نرگس رسید خودش را در آغوشش انداخت.نرگس موهای مشکی و پرچشت دخترکش را نوازش کرد و گفت: چی شده عزیزم؟ خوشگلم؟ گریه نکن دخترکم. فرزانه که در آنجا حضور داشت ، مداخله کرد و گفت: چی شده عمه ؟ چرا گریه می کنی گلم؟ ترنم با صدایی که هنوز نشان از ناراحیتش می داد گفت:مامانی،مهسا به من میگه خاک بر صورتت،میگه بی عرژه،میگه سامان از تو خیلی بهتره،آره مامن؟ من این طوریم؟(بچس دیگه خوب بلد نیست تلفظ کنه) نه عزیزم،مهسا باهات شوخی کرده... ولی به نظرم خیلی جدی بودا فرزانه دوباره عین چی خودشو وسط انداخت و گفت: خودم دعواش می کنم،می کشمش نه عمه،گناه داره،دعواش نکن،نکشیشااااا عمه قربون اون دل نازکت بره و در دل گفت دختره ی مسخره ی آب زیرکاه... ترنم تمام زیبایی خود را از فرزانه به ارث برده بود و هر کس ترنم را می دید گمان می کرد ترنم فرزند فرزانه است.یک بار نرگس این موضوع را با ذوق در جمع بیان کرد ولی با برخورد بد و ناپسند مهسا مواجه شد: تررررررررنم؟ نه بابا مامان من خیییییییییلی خوشگلتره....
romangram.com | @romangram_com