#ترنم_یک_ترانه_پارت_16
ترانه کوچولو را به بیمارستان آوردند تا خواهر کوچکش را ببیند،عشق آن نوزاد در دل ترانه جوانه زدو خوشحال از اینکه بچه دختر است چون با تیرداد قرار گذاشته بودند اگر دختر شد او اولین بار نوزاد را به آغوش بکشد و اگر پسر شد تیرداد این کار را انجام دهد،وای که چقدر دنیای بچه ها زیبا و بدون آلایش است... موقعی که فرزند جدید پا به خانه نهاد گویی تمام خیر و برکت را با خود به ارمغان آورد. ترانه در این فکر بود که پدر به او قول داده بود او نوزاد را بغل کند پس به سمت رختخواب بچه رفت،هیچ کس حواسش به او نبود،نرگس دستشویی،فرزاد اشپزخانه،تیردادم طبق معمول در حال درس خواندن پس ترانه خواهرکش را در آغوشش جای داد و ایستاد.فرزاد با لبخندی بر لب از آشپزخانه خارج شد ولی با دیدن این صحنه لبخند بر لبانش خشکید و داد زد: یا ابوالفضل و با سرعت بچه را از ترانه گرفت و سر جایش گذاشت. به طبع ترانه هم زد زیر گریه،فرزاد او را بغل کرد و آنقدر قربان صدقه اش رفت تا او آرام شد. نام این نوزاد خوش یمن را..... صدای مامان حواسمو پرت کرد: ترنم بیا دوستت پشت خط تلفنه.... وای در اون لحظه فقط دوست داشتم یا خودمو خفه کنم یا اونی که پشت تلفن هست رو بکشم. با حرص رمانو روی تختم پرت کردم و با عصبانیت گوشی تلفونو برداشتم،اخلاق بدم همین بود زود عصبی می شدم. با صدای محکم ولی کلافه گفتم: بله. صدای شادی بود که گفت: سلام ترنم.خوبی؟ چطور مطوری؟ سلام،مرسی،تو خوبی؟ منم خوبم،چه خبر؟ وااااااااای شادی،زنگ زدی همینا رو بگی. اگه مزاحمم قطع کنم. تازه یادم افتاد شادی زود بهش بر می خوره و به قول معروف تا میگی الی الله(نمی دونم املاش درسته یانه،اگه غلطه بهم بگین خوشحال می شم) ناراحت میشه و خلاصه خیلی بی جنبه تشریف داره به خاطر همین زود گفتم: نه بابا مزاحم کجا بود؟ ببخش،خب داشتی می گفتی.... کاملا مشخص بود ناراحت شده: نه دیگه،ببخشید مزاحمت شدم،خداحافظ... و قطع کرد حتی منتظر نشد من جوابشو بدم،واااااااااا این بدتر شده،باید ببینم جدیدا با کی می گرده،حالا من برعکس شادی کلا خجسته بودم البته سیب زمینی نبودما ولی زیاد سخت نمی گرفتم. ولی خودمونیم خوشحال شدم چون رمانم به جای حساس رسیده بود،شادی هم حله فردا صبح بیاد مدرسه همه چی یادش رفته انگار نه انگار،آخه اصلا کینه ای نیست به خخاطر همین بود که من دوسش داشتم دیگه، پس پریدم تو اتاق و ادامه رمانمو خوندم: ترنم نهادند.ترنم خیلی شیرین و بانمک بود و تنها فرقش با خواب فرزاد پوست گندم گونش بود که آن هم هرچه ترنم بزرگتر می شد رو به روشنی می رفت. همه ترنم را خیلی دوست می داشتند و به او بسیار محبت می کردند،در این میان توجه های فرزاد و نرگس برای ترانه گران تمام می شد به طوری که حسادت بامزه ای به دنیای کودکیش وارد شده بود که این موضوع باعث می شد او روز به روز لاغرتر بشود. فاطمه برای دلخوشی ترانه می گفت: ترنم چقدر بو می ده،اه اه اه،هیچکس مثل ترانه خانم و تمیز و گل نمیشه، ترانه هم با ذوق می خندید. سپیده دختر فاطمه می گفت: خاله نرگس،چقدر کوشولو و خوشجله،می سه بغلش تنم.(چقدر کوچولو و خوشگله،می شه بغلش کنم،درستشو نوشتم که بدونید سپیده با زبونی بچگی اونطوری گفت) خالهجون،هنوز خیییییییلی کوچولوئه،بزرگتر که شد بغلش کن... ترنم روز به روز بزرگتر می شد و البته شیرین تر! تیرداد با اینکه فاصله سنی کمی با ترانه داشت ولی در درس ها به ترانه کمک می کرد.ترنم هم کم کم راه افتاد و کلماتی را نیز دست و پا شکسته می گفت. هرگاه ترانه یا تیرداد خراب کاری می کردند آن را گردن ترنم می انداختند و وقتی که هم فرزاد از ترنم می پرسید: آره ترنم تو این کارو کردی؟! او با زبان شیرینش می گفت:آیه من تردم (آره من کردم) فاطمه هرگاه ترنم را میدید به او هدیه ای یا خوراکی ای میداد که این موضوع ترنم را خیلی خوشحال می کرد. برعکس فریبا و فرزانه و فروغ اصلا از ترنم خوششان نمی آمد.شاهرخ و مهسا و ماهان هم مدام دو خواهر و برادر را اذیت می کردند. سامان،پسر فرنوش، یک سال پس از متولد شدن ترنم پا به دنیا نهاد،به همین دلیل همبازی خوبی برای ترنم محسوب می شد....
romangram.com | @romangram_com