#ترنم_یک_ترانه_پارت_14
وقتی به هم رسیدیم همدیگرو محکم بغل کردیم.آآآآآآآآآآآخیش دلم واسش تنگ شده بودااااااااا مشغول خوش و بش با سحر بودم و خنده هامونم حسابی به راه بود که دو تا دست جلو چشمامو سیاه کرد،دست ها رو که لمس کردم شادی رو فوری شناختم و با خوشحالی جیغ زدم: شادی تویی! و برگشتم و با ذوق فراوان بغلش کردم بنده خدا دیگه داشت له می شد ولی چیزی نمی گفت فکر کنم اونم خیلی دلش واسه من تنگ شده بود که سکوت کرد. جای خالی عاطفه خیلی عذابم می داد،پس چرا تا حالا نیومده بود؟؟؟؟؟؟؟ سر صف ایستادیم و طبق معمول مدیرمون شروع به سخنرانی کرد و ما هم زیر آفتاب سوزان می سوختیم و دم نمی زدیم که یکدفعه اسم خودمو از پشت سر شنیدم برگشتم و دیدم عاطفه تو صف بغلی وایساده دلم می خواست مثل سحر و شادی بغلش کنم ولی نمی شد پس بهش چشمک زدم که بعد برنامه میام پیشت.خلاصه مدیرمون که اولش گفته بود:بچه های عزیز من می دونم که هوا خیلی گرمه و شماها هم خسته این پس زیاد حرف نمی زنم.... بعد دو ساعت حرفش تموم شد(بخدا تایم گرفتم دقیقا 2 ساعت حرف زد) بچه ها نوبتی می رفتن و هدیه اول مهرشونو می گرفتن بقیه بچه ها هم داخل حیاط تا نوبتشون بشه با هم صحبت می کردن،منم اوضاع رو که مساعد دیدم سریع به سمت عاطفه پرواز کردم،مشغول تعریف خاطره ای از تابستون بودم که مدیرمون دید نمی تونه بچه ها رو نظم بده و جمع و جورشون کنه دیواری کوتاه تر از من پیدا نکرد و پشت میکروفون گفت:صبوری!چرا خارج از صفت هستی؟؟؟؟؟ برو داخل صفت ببینم. منم ته تغاری و لوس و بی جنبه بهم بر خورد و بغض کردم ولی با این شادی و سحر مگه آدم مجالی برای غصه خوردن پیدا می کنه؟؟؟؟؟ اینقدر مسخره بازی درآوردن که همه چی یادم رفت. هر سه زنگ معلم داشتیم و بدتر اینکه هر سه تاشونم درس دادن،معلم هم معلم های قدیم،والا! خلاصه خسته و کوفته رسیدم خونه...
romangram.com | @romangram_com