#ترنم_یک_ترانه_پارت_11


نرگس جلوی آینه ایستاد و با دقت خود را بررسی کرد: تاپ و شلوارک قرمز رنگش تضاد عجیبی با پوست سفید رنگش ایجاد کرده بود، موهای قهوه ای مواجش روی شونه هایش ریخته بود،آر ایش صورتش هم تکمیل بود، پس برای آمدن فرزاد همه چیز مرتب بود.این عادت نرگس بود که همیشه جلوی شوهرش لباس های زیبا پوشیده و خود آرایش کند ولی با خود فکر کرد وقتی تیرداد بزرگتر شود دیگر نمی تواند اینگونه در خانه لباس بپوشد....زنگ در بلند شد نرگس با فکر اینکه همسرش است قفل در را باز کرد و دوباره جلوی آینه ایستاد. صدای باز شدن در که آمد نرگس در همان حالتی که ایستاده بود گفت: سلام عزیزم.خسته نباشی. اما در آینه به جای تصویر فرزاد،تصویر شوهر فریبا را دید...تمام اعضای بدنش بی حس شد گویی در همان لحظه فلج شده باشد،پرویز ( شوهر فریبا) با لبخند چندشناکی از فرق سر تا نوک پای نرگس را می دید و هر لحظه به او نزدیکتر می شد...نرگس یک لحظه به خود آمد و با حالت دو سریع داخل اتاق رفت و درب را از داخل قفل نمود، از شدت ترس تمام بدنش می لرزید...صدای پرویز را از پشت در شنید: عزیزم،نمی خوای به هر دوتامون خوش بگذره؟ بیا بیرون تا هر دومون لذت ببریم.عزیززززززززم.....نرگس همچون ابر بهار اشک می ریخت،پس فرزاد کجا بود؟؟؟؟؟ خدایا خودت کمک کن. صدای فرزاد آمد:نرگسم،خانومی کجایی؟ اما فرزاد با دیدن پرویز سر جایش خشکش زد و آرام گفت:تو اینجا چی کار می کنی؟ پرویز خیلی خونسرد گفت: اومده بودم تو رو ببینیم در باز بود اودم تو منتظرت شدم تا بیای. اما نرگس کو؟ نمی دونم،ندیدمش. وقتی که نرگس از رفتن پرویز مطمئن شد و بیرون آمد.فرزاد اما از او پرسید:وقتی پرویز اومد کجا بودی؟ من...خواب بودم. نرگس می ترسید از گفتن حقیقت،این که باز فرزاد عصبانی شود... مثل همیشه بچه ها را خواباند ولی تیرداد نمی خوابید و مدام سراغ پدر را می گرفت و نرگس هم به دروغ گفت:پسرم تو بخواب،بابا اومد بیدارت می کنم و تیرداد هم با ذوقی کودکانه به خواب رفت. نرگس به شدت حالت تهوع داشت و حالش خوب نبود،فرزاد که امد نرگس موضوع را به او گفت ولی فرزاد با عصبانیت گفت: مگه میشه؟ تو اصلا نمی تونی بچه دار شی؟ نکنه عقده ی بچه داری؟ آره؟ نرگس اما سکوت کرد و صبح روز بعد مخفیانه رفت آزمایش داد.... فریبا مدادم عکسهایی را به برادرش نشان می داد ولی فرزاد سرش را پایین می انداخت و اصلا نگاه نمی کرد،تا بالاخره فریبا گفت:داداش ،داداش، فرزاد، نگاه کن، نگاه کن و با پافشاری عکسها را جلوی صورت فرزاد می گرفت که ناگهان فرزاد فریاد کشی:بس کن،جمعش کن این مسخره بازیا رو،این عکسا چیه به من نشون می دی؟ چرا به شوهر خودت نشون نمی دی؟برو فریبا برو...فریا جوابی نداشت که بدهد حق با برادرش بود او هیچ وقت حاضر نبود عکس آن انکن ها را به شوهرش نشان دهد ولی حالا برادرش را به گناه]نگاه ناپاک آلوده می کرد غافل از اینکه شوهرش نیازی به این چیزها ندارد خودش شناگر ماهریست... مثل همیشه نرگس پای ظرف شویی خانه فرزانه ایستاد تا ظرفها را بشورد، همیشه همین گونه بود که رد همه ی مهمانی ها نرگس همانند یک مستخدم کار کند و بقیه مثل شاهزاده ها پا روی پا بیندازند.آستین هایش را بالا زد آماده شد که ناگهان فریبا وارد آشپز خانه شد و فریاد زد : نرگس چیکار می کنی؟ آستیناتو بده پایین،مگه نمی بینی نامحرم اینجا نشسته. نرگس استینهایش را پایین زد ولی در آخر تمام استین هایش خیس شده بود.... باورش برای نرگس سخت بود،جواب آزمایش غیر قابل باور بود.او حامله بود... این بچه باید سقط بشه. این جمله همانند پتکی بود که بر سر نرگس و فرزاد کوبیده شد... چی؟ یعنی چی؟ چرا دکتر؟ چون اگه به دنیا بیا یا انگشتاش به هم،یا گوشاش به سرش،یا دستش به بدنش می چسبه و درآخر احتمال داره عقب افتاده بشه... نه،نه،من بچمو نمی کشم،اون بچه ی منه هرجور باشه دوسش دارم. اما خانم حسینی تنها بچه نیست که مشکل داره،این زایمان برای شما خیلی خطرناکه،متاسفانه باید بگم احتمال 10 درصد امکان زنده موندن شما در این زایمان وجود داره... فرزاد مدام بر سقط بچه اصرار می کرد و نرگس روی حرف خودش پافشاری می کرد تا اینکه یک روز که همگی در خانهمادر نرگس جمع بودند،انیس خانم که از ماجرا خبر داشت رو به فرزاد گفت:بچه برکته،نباید ضرری بهش وارد بشه،شما به دنیا بیارینش خودم هرجوری باشه بزرگش می کنم. اما حاج خانوم بحث بچه نیست،بحث اینه که ممکنه نرگس از اتاق عمل بیرون نیاد. انیس خانوم حرفی برای گفتن نداشت.... با فریاد فرزاد نرگس از خواب پرید،دید که شوهرش عرق کرده و نفس نفس می زند: چی شد فرزاد؟ جیزی نیست فقط یه خواب بود. نرگس من دارم چی کار می کنم؟ من می خوام بچمو بکشم؟ نه،تو نمی خوای کسی رو بکشی عزیزم ولی من داشتم با دستای خودم خاکش می کردم.... خواب دیدی فرزاد جان،اروم باش. ولی فرزاد ناآرامتر از آن بود که حرف های نرگس را در ک کند:

romangram.com | @romangram_com