#تارا_پارت_95
ـ حالا چرا دلت شور میزنه،سفرقندهار که نمیریم.
همین اطراف چرخ میزنیم و بر میگردیم.
ـ نمیدونم کایا از صبح انگاری تودلم رخت میشورن
ـ نگران نباش بابا چیزی نیست
ـ میگم خبری ازآنالیا نشد؟
کنارم روی تخت لم داد و گفت:
ـ نه
ـ هی میگم چیزی نیست،اما کم کم دارم نگران مامانت میشم
ـ فک کنم داره تلافی گواب ندادنای خودمو میده
ـ مگه بچست که تلافی کنه
ـ نمیدونم پیکو خودمم نگرانشم،اما کاری ازم برنمیاد
ـ میگم کای
ـ جان
ـ راستی راستی،مشهور شدیما
دراز کشید و دستانش را اطرافش باز کرد.
ـ اوهوم
ـ باور کن خودمم شکه میشم عکسمو رو مجله ها میبینم
خندید، بلند تر از قبل....
ـ توام خل شدیا
ـ فکر اخر این داستانم،اگه مامان بزرگ بدونه چه غلطی کردم،پوستمو میکنه
ـ رز درستش میکنه!
ـ رز؟
ـ اره
ـ راست میگیا!اصلا یادم نبود.خدا خیرت بده چند شبه خواب به چشمام نمیاد سر این داستان
ـ وای دیونه....
ـ نخند بخدا راست میگم.
دم صبح همین که عصای مامان بزرگ خورد تو سرم از خواب پریدم...
غلط زد و نیم خیز شد،خنده اش را قورت داد و گفت:
ـ از دست تو پیکو، پاشو دختر دیر شد.
از این به بعدم کمتر شام بخور شبا سبک بخواب!
دستش را روی دوش کایا انداخت و قدم برداشت.
ـ ولی خدایی این رز چقدر مهربونه نه؟
ـ اره خیلی زیاد
ـ باید سر فرصت از خجالتش دربیایم.
ـ اره فکر خوبیه!
#157
romangram.com | @romangram_com