#تارا_پارت_96
همراه کایا به طبقه پایین رفتیم و طبق قرار شب گذشته،اسرار های هانا و خوش رویی نوید،قرار شد اطراف شهر چرخ بزنیم و آب و هوامون عوض شه.
خودم هم بدم نمی اومد،اما دلشوره ای که از صبح افتاده بود به جونم یکم نگرانم میکرد.
کار بی وقفه ای چند وقته ارامش و استراحت رو سخت طلب میکرد.
درست مثل یه دوش آب گرم بعد از یه روز حال به هم زن!
رز شرکت بود حامد هم مثل همیشه کمرنگ، بدم نمی اومد این رزسیاه مشهور رو از نزدیک ببینم.!
اهورا هم غایب بود، این مرد اروم و مرموز بود.از رفتاراش هر ادمی خیای زود متوجه میسد که عاشق مادرشه.
حتی گاهی اوقات به رز خیره میشد و لبخند میزد.
به درخواست همه و مهر تایید و رای اکثریت قرار شد بستی بخوریم.
هانا بود و رفتار های کودکانه که گاهی عجیب به دل می نشست.
صندلی رو جلو کشیدم و به چهره خونسرد جمیلا لبخند زدم.
کایا با موهاش درگیر بود و نانسی به اطرافش نگاه میکرد.
خوب بود که صندلی های بیرون کافه رو انتخاب کردیم.
یکم سرد بود،اما هوای توی راه پاییزی دلپذیر بود.
برخلاف چهره جدی حامد،نوید خونگرم و مهربون بود.
به موقع شوخی میکرد.به موقع جدی بود.
اما چیز عجیبی که توی وجود نوید ادم رو کنجکاو میکرد،نفوذ ناپذیری این مرد بود.
روی لب هاش خنده بود،اما چشم های تاریکش خالی از هر حسی بود.
نگاهم رو از کاسه بستنی شکلاتی کایا بالا کشیدم و به صورت آرومش خیره شدم.
هاناـ هی پیکو،اگه نمی خوری بده بستنی تو من بخورم.
کاسه بستنی رو به خودم نزدیک کردم و با اخم گفتم:
ـ بترکی تو چطوری اون همه رو خوردی!
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
ـ خوردم دیگه،حالا میدی؟
نوید پادرمیونی کرد...
ـ اگه بخوای یه کاسه دیگه میتونی سفارش بدی هانا
برق توی چشم های هانا ترس تاییدش رو توی وجودم بیدار کرد.
قبل از اینکه لب باز کنه کاسه بستنی دست نخوردم رو جلوش گذاشتم و گفتم:
ـ بیا بخور...
رو به نوید ادامه دادم:
ـ دستتون درد نکنه مال منو میخوره
ـ اما اخه خودت
ـ ممنونم من میل ندارم
کایا موهاش رو از صورتش کنار زد و با لبخند بخصوص خودش گفت:
ـ تو امروز چت شده پیکو
جمیلاـ اره یه چیزیت هست عجیب شدی!
مصنوعی خندیدم....
ـ کی من؟ نه بابا
romangram.com | @romangram_com