#تارا_پارت_88


#147





( آنالیا )





بهت زده بالای سرم ایستاده بود نگاهم می کرد،سرم با برخورد با سیمان کف اتاق می سوخت. اما اهمیت نمی دادم. تقریبا یک روز بود بدون آب و غذا اینجا زنذانی بودم.

برام مهم نبود که چه بلایی سرم میاد، فقط نجات جون و مخفی موندن هویت پسرم اهمیت داشت و بس.



کمرم خم شده بود و دردعضلات تنم هر لحظه بیشتر می شد. از همه بدتر گونه هام بود که از شدت ظرب دست و سیلی های رز می سوخت. بی قراری بچم رو حس می کردم... می دونستم الان داره دنبالم می گرده...



حامد جلو اومد و صندلی رو صاف کرد. نفسم رو ازاد کردم وسعی کردم با تکون دادن سرم موهامو کنار بزنم، اما بی فایده بود.



طناب دورم رو باز کرد و عقب ایستاد.صدای اعتراض رز بلند شد.



ـ چی کار داری می کنی حامد؟



ـ این زن چیزی نمیدونه، نگه داشتنش وقت تلف کردنه، بزار بره



ـ اما



ـ اما نداره، ما خودمون می تونیم هارون رو پیدا کنیم. اینطور نیست؟



ـ می دونم....



ـ پس بزار بره..



نگاه پر از نفرتش رو روی تنم چرخوند و گفت:



ـ پاتو از اینجا گذاشتی بیرون، تا اخر عمرت جلو چشمم افتابی نشو. وگرنه تظمین نمی کنم که زنده بمونی. از اینجا که رفتی بیرون بدون که نفس کشیدنت رو مدیون بچتی.... یالا گمشو از جلوی چشمم....



با وجود دردی که داشتم ایستادم و اروم از زیر زمین خارج شدم... حامد دنبالم اومد و تا دم در ویلا همراهیم کرد...

سرم رو بلند کردم و خون گوشه لبم رو دست کشیدم.

پوزخند زدم... اونا منو توی زیرزمین خونشون مخفی کرده بودن، جایی که هیچ کس فکرش رو هم نمی کنه...!





ـ از اینجا برو انالیا، میدونم توام به اندازه ما هم گناه کاری و هم بی گناه... از اینجا بروخودتو گم گور کن.

خودت می دونی هارون الان فقط مرده تورو می خواد...



خندیدم....



ـ اره! فکر میکنه میدونم کجاست!



#148





( حامد )





ـ دونستن یا عکسش چیزی رو تغییر نمیده آنالیا،بابت هر نفسی که میکشی خدارو شکرکن.



ـ ازت ممنونم حامد



ـ بابت؟



ـ همه چیز!



قدم به عقب گذاشت و حرکت کرد،کم کم پوزخند روی لبم رنگ گرفت و به داخل برگشتم، بعد از این همه سال احمق بودن زنی مثل آنالیا جای تعجب داشت!



رز بت لبخند پیروزمندانه ای از زیر زمین خارج شد و به سمتم اومد.



رزـ به نظرت به چیزی شک نکرده؟



ـ نه بابا،شرط میبندم با تمام سرعتش داره از اینجا دور میشه!



خندید... دستم رو دور بازوهاش حلقه کردم و به سمت ساختمون قدم برداشتم.



ـ بیا بریم داخل بیرون سرده سرما میخوری.



ـ الان خوابیده؟




romangram.com | @romangram_com