#تارا_پارت_87

ـ نمیدونم!



ایستادم و دورش چرخ زدم... روبروش ایستادم و گفتم:



ـ که نمیدونی؟



ـ نه،باور کن ازش خبر ندارم...



چنان کشیده ایی توی گوشش زدم که دستم سوخت، به شاهکارم روی صورتش لبخند زدم و دوباره پرسیدم:





ـ چطور دلت اومد اون بچه رو این همه سال مخفی کنی؟



ـ به راحتی!



کشیده دوم رو سخت تر از اولی زدم.



ـ می دونی وقتی سرش رو روی پاهام گذاشت و خواست مثل مادرا براش قصه بخونم چی به سرم اومد؟



ـ من مادر اون نبودم، تازه لطف کردم این همه سال ازش مراقبت کردم.



با کشیده سوم،نفسم رو حبس کردم تا اشکم نریزه...



ـ تو که نمیتونستی براش مادری کنی بی جا کردی دزدیدیش. چقدر بهت داد که زندگی اون طفل معصوم رو تباه کردی بیشرف.....



با کشیده چهارم گوشه لبش پاره شد...



ـ اون دختر دست من امانت بود،کثافت جون منو میگرفتی این همه سال عذابش نمی دادی... سارا برای زنده بودن اون بچه جونشو داد



#146





با کشیده پنجم تعادلش رو از دست دادو خورد زمین،صدای هنجار کوبیده شدن صندلی روی زمین توی اتاق پیچید...





ـ تو تمام سال های بی کسیم اون دختر شد امید زندگیم. تو یه شب دنیامو نابود کردی کثافت، چطور دلت اومد اون کارو باهاش بکنی هان، چطور تونستی روان یه دختر بچه پنج ساله رو قاطی کارای کثیفت کنی.





از درد ناله می کرد، به سختی جواب داد:



ـ من فقط دستور رو اجرا کردم





فریاد زدم



ـ به چه قیمتی؟





بلند تر جواب داد:



ـ به قیمت نجات جون بچم!



خشم و آتیش درونم جاشو به تعجب داد.



ـ یعنی چی؟



ـ منم مادر بودم،مجبور شدم اون کارو بکنم لعنتی.

خودت هارون رو خوب می شناسی، تهدیدم کرد که بچمو می کشه... بخدا مجبور شدم.

قبول دارم ادم کثیفی ام و هزار تا خلاف کردم، اما بخدا مجبور شدم... بخاطر بچم این کارو کردم.





ـ بخاطر بچه خودت زندگی تارای منو نابود کردی؟



جیغ زد:



ـ منم یه مادر بودم لعنتی،چرا درکم نمی کنی،عین همین بیست سال که تو از دخترت دوربودی منم از جگر گوشم دور بودم، هارون بعد از زایمانم بچمو ازم پنهون کرد و فقط اجازه می داد باهاش حرف بزنم.

منم بیست ساله بچمو بغل نکردم، بچه منم حسرت آغوش مادر و مهر مادری داره.

نمی تونستم، وقتی یاد بی کسی بچه خودم می افتادم و صدای گریه هاش پشت تلفن توی سرم می پیچید، از دخترت متنفر می شدم....فکر میکنی من دلم می خواست؟ من مجبور شدم نقش مادرش رو براش بازی کنم.

اره قبول دارم،من هیچ وقت دوستش نداشتم و ندارم،اون بچه جز نحسی چیز دیگه ایی نداره...



الانم اگه تا خود صبح زندانیم کنی به چیزی نمیرسی. من از هارون خبر ندارم. به جون بچم قسم خبر ندارم،بفهم لعنتی....



romangram.com | @romangram_com